داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و پنجم
بخش چهارم
راستش من اهل این کارا نیستم ... من آبرو رو در چیز دیگه ای می بینم ... دزدی هم بلد نیستم , زد و بند هم نمی دونم و نمی خوام بدونم ... جور دیگه ای تربیت شدم و عوضم نمی شه ...
شما پدر من بودی , واقعا بهم بدی نکردین و همیشه محبت داشتین ولی تو رو به اون خدایی که می پرستین دیگه از من نخواین که با نسترن زندگی کنم که نمی کنم ...
یعنی نمی تونم ...
نسترن برافروخته شده بود و با عصبانیت گفت : به درک , فدای سرم ... برو هر غلطی دلت می خواد بکن ...
بریم بابا , دیگه نمی تونم تحمل کنم ...
آقای زاهدی گفت : بشین ... ما هنوز حرفی نزدیم ... ما نشستیم شماها حرفتون رو بزنین ... تو بگو ببینم واقعا جلوی دوستات به برزو گفتی عقب مونده ؟ ...
گفت : این طوری نبود که , به شوخی گفتم مثل عقب مونده ها ...
گفت : خوب تو انتظار داشتی در مقابل این حرف تو اون چیکار کنه ؟ اگر حرفی نمی زد که همون دوستات بهت می گفتن عجب شوهر بی غیرتی داری ...
این طوری که من می بینم تو هم تقصیر داری ... نباید می گفتی ... حالا عذرخواهی کن , تموم بشه بره ...
گفتم : آقای زاهدی متوجه نشدین ... من به نسترن بارها و بارها گفتم دارم تحملت می کنم , اگر روزی دست ازت کشیدم دیگه تمومه ، برنمی گردم ...
و حالا اون روز رسیده ... نه من خوشبخت بودم نه نسترن , برای چی ادامه بدیم ؟
آقای زاهدی خندید و گفت : خوشم میاد از شماها جوون ها که اینقدر زود تسلیم زندگی می شین ...
پسرم اگر قرار بود همه مثل تو و نسترن زود تصمیم بگیرن و زود عمل کنن که سنگ رو سنگ بند نمی شد ...
با هم حرف بزنین , بدی هاتون رو بذارین کنار و به خواسته های هم عمل کنین ... من بهتون قول می دم از شما خوشبخت تر کسی نباشه ... هان ؟ بد می گم ماهرو خانم ؟
ناهید گلکار