داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و ششم
بخش پنجم
یکم که رفتم , دستشو گذاشت روی دست من و پرسید : دیگه منو دوست نداری ؟ چرا حرف نمی زنی ؟ یعنی اینقدر از من سیر شدی ؟
گفتم : نسترن جان اصلا مسئله ی ما این نیست ... دوست داشتن و نداشتن درد ما رو دوا نمی کنه ... من ازت گله دارم خیلی هم زیاد ...
معلومه که من عاشق تو بودم ولی تو واقعا نمی دونی تو زندگی چی می خواهی ... خودت هم نمی دونی از من چه انتظاری داری ؟ نمی خواهی احساس منو در نظر بگیری ... در عین حال هیچ وقت از زندگی ابراز رضایت نمی کنی و من دیگه از بس تلاش کردم که تو رو راضی نگه دارم , خسته شدم ...
منم برای خودم آرزوهایی دارم ... آرامش می خوام و چون کسی نیستم که به زنم خیانت کنم و یا دلم بخواد تو رو اذیت کنم , از تو هم انتظار داشتم حداقل قدر این کارایی رو که برات کردم رو می دونستی ...
گفت : الان بحث نکن , حالم خوب نیست ... فقط بهم بگو دوستم داری یا نه ؟ ... من همیشه تو تردید بودم که تو منو دوست داری یا داری به زور با من زندگی می کنی ؟ ...
گفتم : آره ... با اینکه دوستت داشتم خیلی ساله که دارم به زور باهات زندگی می کنم چون رفتارت با من خوب نبود ...
گفت : چیکار کردم ؟ هر کاری از دستم برمیومد برات کردم , تو اون وقت مژگان شپشو رو به رخ من می کشی و رفتار اونو به سرم می زنی ... هیچ وقت یادم نمی ره که تو این کارو با من کردی ... اون همه فداکاری رو از من ندیدی ... اون همه بهت محبت کردم , ندیدی ... اون وقت رفتی از من پیش مادرت بد گفتی و برای اینکه اون خوشش بیاد , اون حرفای بد رو به من زدی ...
اصلا چرا راهِ دور می ری ؟ اون شب خونه ی ندا با من چیکار کردی ؟ من دیگه نمی تونم سرمو جلوی دوستام بلند کنم ... از اون شب هر کی زنگ زده از خجالتم جواب ندادم ولی تو به جای معذرت خواهی گفتی منو طلاق می دی ...
من به جای تو از پدر و مادرم شرمنده شدم ... تو این کارهای خودت رو ندیدی ؟ یک کم فکر کن ببین با من چه کردی ؟ ...
ناهید گلکار