خانه
114K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۰۱:۴۹   ۱۳۹۶/۸/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و هفتم

    بخش چهارم




    نیم ساعت بعد در باز شد و رستم و سهراب و مامان و حتی بابابزرگ رو هراسون پشت در دیدم ...
    مامان با چشم های گریون منو بغل کرده بود انگار ده ساله همدیگر رو ندیده بودیم ...
    گفتم : چه خبره همه اومدین ؟ ...
    دایی گفت : چون تو بازداشتگاه کسی نبود اجازه دادن بیایم اینجا تو رو ببینیم ...

    خوب از این که اونا به فکرم بودن , قوت قلبی گرفتم ... سهراب و دایی رفتن تا سند و جواز کار و ضامن بذارن و منو در بیارن ...
    افسر نگهبان خیلی با ما راه اومد و دلش برای من سوخت ... می گفت این روزا ازاین موارد خیلی زیاد دارن و اونم با تمام کسانی که به این شکل بازداشت میشن راه میاد ...
    ساعت یک بعد از ظهر من آزاد شدم و قرار شد فردا ساعت ده تو دادگستری باشم ...
    پس موقتاً با بقیه برگشتم خونه ...
    ناهار خوردم و یک ساعتی خوابیدم و رفتم کلاس ...
    قرار بود با دایی و رستم سر شب بریم پیش یک وکیل ... باید همون شبونه کارامون رو می کردیم ...
    این بود که یک کلاس رو برگزار کردم و دومی رو کنسل و برگشتم خونه ... اصلا حال درس دادن نداشتم ...
    از دنیا و از خودم بیزار شده بودم ... من تا اون زمان نشنیده بودم که زنی مردی رو این طور تحت فشار قرار بده و از بی عرضگی خودم بیشتر شاکی بودم ...
    سه تایی رفتیم پیش وکیل ... با حرفایی که اون زد یکم از ترسی که به جونم افتاده بود برای زندان رفتن کم شد ... می گفت : فعلا با این دو تا ضامن می تونی آزاد باشی تا جواب اعسار شما بیاد ... بعد صد و ده تای اونو  قسط بندی می کنم و فوقش ماهی یک سکه باید بدی , تموم میشه می ره ... ولی اگر چیزی به نامت باشه می تونن اونو توقیف کنن ... اگر پول زیادی تو بانک داری , اول وقت فردا انتقال بده ...
    پرسیدم : مثلا چقدر داشته باشم ؟

    گفت : تا سی چهل میلیون چیزی نمی شه ...
    گفتم : نه بابا , اونقدر ندارم ... زنم فورا می فهمید و برمی داشت ...
    گفت : ولی ماشین رو نمی تونی کاری بکنی , دیگه برای انتقالش دیر شده ... اگر توقیف کنن , ازت می گیرن ...
    خیلی پریشون و درمونده شده بودم ... اون وضع برای من که عادت به جنگیدن و مبارزه با کسی رو نداشتم , منو در شرایط سختی قرار داده بود ... اونقدر که فکر می کردم به درک می رم باهاش زندگی می کنم ، از زندان رفتن که بهتره ...

    و گاهی هم چنان از نسترن متنفر می شدم که حاضر بودم تن به هر کاری بدم ولی دیگه زیر بار ناسزاها و زورگویی های اون نرم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان