داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و هشتم
بخش دوم
آقای زاهدی گفت : به نظر من صدی که ما اینجا حرف بزنیم مثل اینکه دو تاشون تنها یک جا برن و کاملا همه چیز رو روشن کنن , نمی شه ...
من پیشنهاد می کنم فردا شب همه مهمون من , بریم یک جا شام بخوریم و این عاشق و معشوق حساس هم دلخوری ها رو از دل هم دربیارن ...
رستم به شوخی و با خنده گفت : فردا دادگاه داره , شاید برزو نتونه بیاد و ببرنش زندان ... اگر اون نیومد , ما بیایم ؟
آقای زاهدی متوجه ی منظور رستم شد و گفت : نمی خواد برین دادگاه , بین خودمون حل می کنیم ... اونم منتفی میشه ... مهم نیست ...
دایی مجید گفت : نمی شه ... من و رستم ضامن تن شدیم و من جواز کارم رو گذاشتم ... باید بریم ...
گفت : باشه برین ولی من درستش می کنم , نگران اون نباشین ...
ما متوجه بودیم که آقای زاهدی می خواد به شرط آشتی شکایتش رو پس بگیره و این برای من خیلی سنگین بود که اسیر دست اونا باشم و با این شرط دوباره به اون زندگی برگردم ...
شاید اگر یک در صد فکر می کردم نسترن عوض میشه این کارو با دل و جون می کردم , در صورتی که هیچ امیدی به این کار نداشتم ...
همه با این کار موافق بودن جز من و اون چیزی که باعث ترس خانواده ی من شده بود این بود که نکنه وکیل نتونه کاری بکنه و من بیفتم زندان ... نکنه ماشینم رو ازم بگیرن ...
انگار یک طورایی همه دلشون می خواست از این مخمصه خلاص بشن ... به خصوص مامان که اشک چشمش بند نمی اومد و طوری به من نگاه می کرد که انگار یک بیماری لاعلاج گرفتم ...
از بس دلش برای من می سوخت , لقمه درست می کرد و دهنم می گذاشت ... منم برای اینکه دیگه بهانه ای دست اونا نداده باشم , قبول کردم و نسترن امیدوار از اونجا رفت ...
در حالی که من مثل غریبه ها باهاش رفتار کرده بودم چون تظاهر بلد نبودم ... وقتی کسی رو دوست نداشتم دیگه نمی تونستم تو صورتش نگاه کنم ...
حالا نمی تونم بگم که چه حالی داشتم ... یک حس عجیب و ناشناخته وجودم رو پر کرده بود ...
دلم می خواست یک جا می خوابیدم به این زودی بیدار نمی شدم ...
شایدم آرزو داشتم به عقب برمی گشتم و اشتباهاتم رو تکرار نمی کردم و زندگیمو بر اساس فکر و تعقل پایه گذاری می کردم ...
ناهید گلکار