خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۲۳:۱۴   ۱۳۹۶/۸/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و هشتم

    بخش سوم




    فردا با ترس و دلهره رفتیم دادگاه ... من خودمو آماده ی هر چیزی کرده بودم ...
    فکر می کردم اگر افتادم زندان , باید روحیه ام خوب باشه و خودمو نبازم ... می رم و نسترن رو طلاق می دم و زندگیمو از نو می سازم ...
    ولی خوشبختانه دادگاه چند دقیقه بیشتر طول نکشید و وکیل اعسار منو تحویل داد و من با همون ضمانت تا جواب اعسار بیاد , آزاد شدم ...
    اون روز هم همه کارشون رو تعطیل کرده بودن و دنبال من اومدن بودن دادگاه ...
    سهراب تنها کسی بود که عصبانیت خودشو نشون می داد و برای من ابراز ناراحتی می کرد و مرتب می گفت : زیر بار نری داداش ... من پشتت هستم , یک وقت کوتاه نیای ؟ دوباره خودتو بدبخت نکن ...
    دیگه کسی رو به خاطر مهریه زندان نمی برن ... خاطرت جمع ...

    و شب هم برای مهمونی شام آقای زاهدی نیومد ... اون با رفتن ما هم مخالف بود ...
    مامان هم نمی خواست بیاد ولی فریده جون خیلی اصرار کرده بود و خودشم می گفت : اگر من نیام فکر می کنن همه چیز زیر سر منه ...
    من تونستم آخر وقت برم شرکت و کلاس های بعد از ظهر رو هم داشته باشم ... اما هر ثانیه ای که می گذشت اضطراب و نگرانی من بیشتر می شد ...
    می ترسیدم که آقای زاهدی و فریده جون با همون ترفندهایی که بلد بودن و مهمونی شام و چرب زبونی منو وادار به کاری که نباید بکنن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان