خانه
114K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۲۳:۱۹   ۱۳۹۶/۸/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و هشتم

    بخش پنجم




    با هم نشستیم ...
    نسترن با مهربونی برای من چایی ریخت و گذاشت جلوی من و گفت : یادش به خیر روزای خوبی که با هم چایی می خوردیم و تلویزیون تماشا می کردیم ... دلم برای اون روزا تنگ شده ...
    گفتم : کاش اون زمان قدر می دونستی ... ولی من یادم نمیاد که حتی یک لیوان آب بدون متلک های تو خورده باشم ...
    گفت : تو اینطور فکر می کنی ؟ من تمام مدت با عشق باهات زندگی کردم ... این تو بودی که با بی تفاوتی هات منو عاصی می کردی ... وقتی از سر کار میومدی , به جای اینکه دو تا شاخه گل دستت باشه یک بغل اخم و بدرفتاری با خودت میاوردی خونه ...
    گفتم : ولی تو می تونستی با یک خسته نباشید یا یک رفتار خوب ازم استقبال کنی ... تو در مقابل چهره ی خسته ی من به جای هر کاری از جمله ی " باز چته عوضی ؟ " استفاده می کردی و روح و روان منو به هم می ریختی ... اگر غیر از اینه , بگو دروغ می گم ...

    هزاران بار می گفتم نسترن به خدا ، به پیر و پیغمبر من خسته ام , یکم صبر کن حالم خوب میشه ...
    ولی تو می خواستی تا از راه رسیدم , قربون صدقه ی تو برم و تو هیچ وظیفه ای در مقابل من نداشتی ...
    من حق داشتم نسترن ... برای رفاه تو از صبح بدون وقفه کار کرده بودم ... من احتیاج داشتم که بهم آرامش بدی و خستگی رو از تنم دربیاری ولی تو هرگز متوجه نشدی ... تو فکر می کردی من کار نمی کنم و فقط بعد از یک خوشگذرونی روزانه برگشتم خونه ...
    کافی بود دو بار با من خوب رفتار می کردی , نامرد بودم اگر برات سبد سبد گل نمی خریدم ...
    من به عشق تو و محبتت نیاز داشتم و تو از من دریغ می کردی ...
    با حرفای بدی که به من می زدی هر زور بیشتر بینمون فاصله انداختی ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان