داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و نهم
بخش پنجم
گفتم : منم چون تو رو دوست داشتم , نمی خواستم تو از دست من این همه عذاب بکشی ... این زندگی دیگه فایده ای نداشت ... تا آینده چی برای من رقم زده باشه ...
همه با سری پایین و غمگین از در محضر اومدیم بیرون ...
برف به شدت می بارید و غم دل منو سنگین تر می کرد ...
همه تو پیاده رو بلاتکلیف ایستاده بودیم و به هم نگاه می کردیم ...
باید برای همیشه از نسترن خداحافظی می کردم ...
عجیب بود که من احساس آزادی نمی کردم و انگار دلم توی یک قفس پر پر می زد ... گرفتن طلاق نمی تونه خاطرات تلخ یک زندگی بد رو از ذهن آدم ببره ...
درست مثل همون ظرف هایی که نسترن هر بار می شکست , قلبم پاره پاره بود ... از اینکه زنم رو توی دنیای بی رحم رها می کردم عذاب وجدان داشتم و ودم رو لعنت می فرستادم که کاش از اول قدم به این راه نمی گذاشتم و زندگی مشترک رو با شوخی و مسخرگی شروع نمی کردم ...
شاید این مورد بیشتر از هر کاری توی دنیا احتیاج به عقل و منطق داره که چه در صورت ادامه ی زندگی چه جدایی , ضربه های هولناکی خواهیم خورد که جبران ناپذیر خواهند بود ...
و من هم مستثنی نبودم ... غمگین و افسرده شده بودم ... مثل روح سرگردان به اطراف نگاه می کردم ...
می ترسیدم نسترن بلایی سر خودش بیاره ...
و اون زیر برف ایستاده بود و به من نگاه می کرد ...
رفتم جلو و دستم رو دراز کردم ... دستم رو گرفت ...
گفتم : مراقب خودت باش ...
با بغض گفت : تو هم همینطور ...
مدتی به همون حال موندیم ... بعد از هم جدا شدیم ... اون به طرف ماشین پدرش رفت و منم به طرف ماشین خودم ...
با دلی شکسته , هر کدوم به راه خودمون رفتیم ...
هنوز برف می بارید .............
ناهید گلکار