خانه
114K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۵:۵۰   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " یکی مثل تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

  • leftPublish
  • ۱۳:۴۱   ۱۳۹۶/۸/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و دوم

    بخش دوم




    از اون به بعد احساس بدی داشتم ... نمی دونم چرا ؟ نمی خواستم بابامو ببخشم و تو اون خونه معذب بودم ...
    از کارایی که می کردم خوشم نمی اومد ولی دلم می خواست حرصش بدم ...
    برای خودم یواشکی خونه گرفتم و اغلب اونجا می موندم و با دوستام خوش می گذروندم ...

    تا بابا فهمید و اومد دنبالم ... هر کاری کرد که منو از اون راه برگردونه ...
    نصیحت کرد , خواهش کرد , التماس کرد , عذرخواهی کرد ولی من دیگه نمی تونستم اون متین سابق بشم ... کار از کار گذشته بود ...
    گفتم : نتونستی یا نخواستی ؟ ...
    گفت : شاید  هر دو , احساسم نسبت به زندگی کاملا عوض شده بود ...
    برزو برات پیش اومده از همه چیز بیزار بشی ؟ من دائما اینطوری بودم ... مگر مواقعی که تا خِرخِره می کشیدم و می خوردم ... اون زمان هم چیزی نمی فهمیدم ...
    گفتم : مامانت بخشید , تو هم ببخش ... به خاطر خودت ... درسته خطا کرده بود ولی آخه تو چرا خودتو مجازات کردی ؟ ... چیزی نشده که تو نتونی ببخشی ...

    گفت : اون مرد , ناخواسته زندگی منو نا بود کرد ... الان دیگه نمی شه , من گرفتار شدم ...
    گفتم : اگر این طور باشه , نُه دهم مردم دنیا باید به بیراهه برن ...
    مثلا من , خوب می تونستم بگم چون پدر نداشتم و کسی نبود منو راهنمایی کنه افتادم تو کار خلاف ...
    ببین متین به خدا نصیحت نیست یک حرف دوستانه است , تو خودت گفتی قبل از این که پدرت رو ببینی مدرسه نرفتی و با دوستات رفتی دربند ... پس خودتم آمادگی داشتی ... همه چیز رو تقصیر اون ننداز ...
    گفت : خیلی خوب ولش کن , دیگه نمی خوام در موردش حرف بزنم ... داره اعصابم به هم می ریزه ...
    گفتم : نشد دیگه , دو کلام حرف بزنیم شاید تو هم برگشتی به زندگی عادی خودت ... البته می دونم که من در این مورد نمی تونم قضاوت کنم ولی هیچ کس مسئول خطاهای ما نیست ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۶   ۱۳۹۶/۸/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و دوم

    بخش سوم




    همین الان تو می تونی تصمیم بگیری و این کارا رو بذاری کنار ...
    من می دونم که چقدر خانوادت برات ناراحت شدن و اینم می دونم که تو چقدر باعث عذاب اونا شدی ...
    حالا بابات به کنار , ولی چرا مادرت رو ؟ زن به اون خوبی و خانمی رو عذاب می دی ...

    حتی نسترن , خیلی به خاطر تو ناراحته ... اونم دلش می خواد یک برادر مهربون داشته باشه ...
    گفت : خودم می دونم من از اولم آمادگی داشتم ... خوب , شرایطشم جور شد ...


    بعد دیدم متین بیقرار شده ... صورتش کاملا نشون می داد که آشفته و پریشونه ...
    گفت : برزو داره اعصابم به هم می ریزه , می شه دیگه در موردش حرف نزنیم ؟ ... تو چطوری ؟ زندگیت با نسترن رو م یگم ؟ خوشبختی ؟
    گفتم : نمی دونم ... خوشبختی چیه ؟ میگن باید تو فکرت باشه ولی فکر من خرابه , پس خوشبخت نیستم ... اونطوری که فکر می کردم , نشد ...
    پرسید : چرا مگه نسترن رو دوست نداری ؟

    گفتم : ظاهرا عشق کافی نیست ... برای زندگی مشترک ساختن باید از عقلت استفاده کنی و از اون مهم تر , تناسب بین دو نفره ...
    به نظرم مهم ترین چیزی که یک زن و مرد رو در کنار هم خوشبخت می کنه , تناسب بین اوناست ...
    پیش خودت باشه , حالا می فهمم که خیلی دیر شده ...
    بیخود نبود که قدیمی ها می گفتن کبوتر با کبوتر , باز با باز ... کُنَد ...

    وسط حرفم اومد و گفت : کلنگ با تیشه و بیل با خاک انداز ...

    و هر دو خندیدیم ...
    بعد گفت : خوب مشکلت چیه ؟ دیگه نسترن رو دوست نداری ؟ ...
    گفتم : چرا من عاشقش بودم و حالا اینو می دونم که یک عاشق واقعی بودم ولی نسترن این طور نبود ... اون منو فقط به خاطر خودش می خواست ...
    اگر یک کلاغ روی شونه هام خراب کاری کنه , نسترن به اون کلاغ مشکوک می شه و فکر می کنه به من نظر داره و تا کاخ سعد آباد دنبالش می ره حسابشو می رسه و شب هم دعوا و مرافعه که بگو , اعتراف کن ...
    چرا کلاغ روی تو خراب کاری کرد ؟ و جواب می خواد ...

    بگم نه , می گه دروغ گفتی ... بگم آره , می گه دیدی اعتراف کردی ... جواب ندم , می گه دوستم نداری ...

    اگر من یکم , فقط یکم کمتر دوستش نداشتم تا حالا هزار اتفاق افتاده بود ولی من دوام آوردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۰   ۱۳۹۶/۸/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و دوم

    بخش چهارم




    متین چایی نباتشو سر کشید و گفت : به خدا حاضر نیستم جامو با تو عوض کنم ... اقلا آقا بالاسر که ندارم ... تو اوضاعت خیلی خرابه رفیق , از منم بدتری ... بیا بکش تو هم , چون دیگه امیدی بهت نیست ... از دست رفتی داداش ...
    گفتم : تو حالا عاشق شدی ؟
    گفت : شدم ... آره , چندین بارم شدم ... بار اول دبیرستانی بودم ... عاشق یک دختره تو راه مدرسه شدم ولی شوهرش دادن ...
    بار دوم عاشق یکی شدم که اون منو دوست نداشت , ولش کردم ...
    بار سوم هم دختری بود که می گفت دوستم داره ولی در واقع نداشت چون بهم خیانت کرد با دوستم که چندین سال بود خرجشو می دادم ریخت رو هم و حسابی منو تیغ زدن و با هم غیب شدن ...
    از اونجا دیگه تصمیم گرفتم سراغ هیچ زنی نرم ...


    اون شب فهمیدم که دل متین از زندگی خونه ...
    تو منجلابی از درد و رنج دست و پا می زنه و ظاهرا خودشم نمی خواد از اون وضع خلاص بشه ...
    اون شب فهمیدم که ما آدم ها چقدر زود و غیرمنصفانه در مورد دیگران قضاوت می کنیم ...
    و از لابلای حرفای متین علت بیشتر کارای نسترن رو فهمیدم ... می دونم شایدم نفهمیدم و بازم داشتم زود قضاوت می کردم ولی هر چی بود دنیایی که من از زندگی خانواده ی نسترن در ذهنم ساخته بودم , مثل یک سراب نابود شده بود و از بین رفته بود ...
    حالا می فهمیدم که دورنمای زیبای خانواده ی آقای زاهدی اون چیزی نبود که من تصور می کردم ...
    دنیایی که من در مقابل اون مادر و برادرهامو کوچیک می دیدم , هیچی نبود به جز دورنمایی مصنوعی و ظاهرفریب ...

    در واقع من به لطف مادرم زندگی خیلی خوبی داشتم ...
    شاید ماشین نداشتم ... شاید هر کاری دلم می خواست , نکردم ولی ایمان قلبی و قدرت روحی من طوری نبود که تحت تاثیر کسی قرار بگیرم ...
    وجدان داشتم و صداقت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۳   ۱۳۹۶/۸/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و دوم

    بخش پنجم




    اما توی این ماجراها , اینم متوجه شدم که تا اینجای زندگی رو مثل یک پسربچه ی نادون و بازیگوش اشتباه کردم و در قضاوت به بیراهه رفتم ...
    متین تا دیروقت پای بساطش نشست ... دیگه کم کم می دیدم داره چرت می زنه ...

    تخت رو براش آماده کردم و رفت خوابید ...
    صبح بیدار شدم ولی می دونستم که اون به این زودی بلند نمی شه ... این بود که براش صبحانه گذاشتم و رفتم شرکت ....
    ولی یک ساعت بعد متین زنگ زد و عذرخواهی کرد و گفت : درو می بنده و می ره ...

    گفتم : به سلامت , بازم بیا پیش ما ...


    و پشت سرش نسترن زنگ زد ...
    با عصبانیت به جای سلام گفت : دیشب چیکار کردین ؟ ... متین کجاست ؟
    گفتم : خونه ی ما خوابیده بود , الان زنگ زد و گفت داره می ره ... برای چی ؟
    گفت : تو بیخود کردی اونو بردی اونجا ...
    گفتم : اینطوری حرف نزن که یک چیزی بهت می گم ... خونه ی خودمه , هر کس رو دلم بخواد می برم ...
    گفت : برای تو نگرانم برزو , نباید میومد خونه ی ما ... تو می دونی که اون چیکار می کنه چرا بردیش ؟
    گفتم : نسترن الان سر کارم , خودم بهت زنگ می زنم ... نگران نباش اتفاق بدی نیفتاد ...
    در ضمن با من مثل بچه های صغیر رفتار نکن ... خودم می دونم چیکار می کنم ...


    منتظر بودم تا بیشتر مورد شماتت نسترن قرار بگیرم ولی من و اون هرگز در مورد اون شب با هم حرف نزدیم ...

    نمی دونم تو دل نسترن چی می گذشت و یا حتی فریده جون , ولی من طوری وانمود کردم که متین اومد خونه ی ما و چایی خوریم و خوابیدیم و به باور اونا کاری نداشتم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۶   ۱۳۹۶/۸/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و دوم

    بخش ششم




    یک هفته بعد هنوز دماغ نسترن خوب نشده بود و قرار بود من زودتر برم خونه و اونو ببرم دکتر برای معاینه ...
    کلاس رو کنسل کردم و از شرکت یکراست رفتم خونه ...
    درِ ماشین رو بستم که برم بالا و یک استراحتی بکنم و با هم بریم که دیدم دو نفر یکی سرباز و یکی شخصی جلوی در ایستادن ...
    اهمیتی ندادم ولی یکیشون اومد جلو و گفت : ببخشید ماشین مال شماست ؟
    گفتم : بله , چطور مگه ؟
    گفت : به اسم آقای زاهدی ؟
    گفتم : فکر کنم ولی مال منه , به اسم ایشون زده شده ...
    گفت : ماشین توقیف شده , لطفا سوییچ و کارت ماشین ... من وکیل طلبکار ایشون هستم ...

    حکم رو نشونم داد ...
    گفتم : شما اجازه ندارین ماشین منو بگیرین ... خودشون خبر دارن ؟
    گفت : بله , دارن ... امروز وسایل شرکت هم توقیف شد ...
    گفتم : صبر کنین زنگ بزنم ...

    آقای زاهدی با خونسردی گفت : جانم بابا ؟
    گفتم : اومدن ماشین رو توقیف کنن , چیکار کنم ؟
    گفت : حکمشون رو ببین , مطمئن شدی صورت جلسه کن ، تحویل بده ... چاره نیست , بده ببرن ...
    می رم از توقیف درش میارم ... الان مشغول کاراشیم تا فردا پس می گیرم ...


    وسایل توی ماشین رو خالی کردم و با همون مامور سوار شدم و رفتم و طی صورت جلسه تحویل دادم و با تاکسی برگشتم ...
    خیلی حال خوبی نداشتم ... بیشتر نگران آقای زاهدی بودم ولی وقتی باهاش تماس گرفتم دیدم خودش خیلی خونسرده و می گفت مشکلی نیست و به زودی حل می شه ...
    ولی چند روزی گذشت و خبری نشد ...
    ظاهرا وضع مالی آقای زاهدی کاملا به هم ریخته بود و بدهکاری زیادی بالا آورده بود ...

    من سعی می کردم نسترن رو از اون ناراحتی ها دور کنم تا اذیت نشه ولی خوب خانواده اش بودن و این کار امکان نداشت ...
    یک شب به اصرار نسترن رفتیم خونه ی اونا و از نزدیک دیدم که آقای زاهدی خیلی گرفتار شده و اقعا به پول نیاز داره ...
    من می دونستم که حتما پولی رو که برای رهن خونه ی ما داده بودن رو هم به زودی لازم خواهند داشت ... به هر حال پول خودشون بود و باید یک روز پس می دادم ...
    با نسترن همفکری کردیم و به پیشنهاد خودش که فورا گفت : سکه ها رو از مامانت بگیر بفروشیم ...
    منم همین کارو کردم و با مقداری از طلاهای نسترن فروختم و با پولش یک آپارتمان دو خوابه ولی بزرگ و جادار توی سردار جنگل رهن و اجاره کردیم و پول آقای زاهدی رو بهش پس دادیم ...

    ولی اون اصلا خوشحال نشد و گفت : لازم نبود , با این پول درد من دوا نمی شه ... اگر می خواستم , خودم بهتون می گفتم ... حالا همینم از بین می ره ...


    من فهمیدم که اوضاع از اونیم که ما فکر می کردیم , خراب تره ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۴:۰۰   ۱۳۹۶/۸/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و دوم

    بخش هفتم




    اما قصدم من این بود که مشکلی از دل اونا و نسترن بردارم و اینکه دیگه زیر دِین آقای زاهدی نباشم ...
    ولی یک مشکل بزرگ برای خودم با فروختن طلاهای نسترن درست کردم و باز دوباره زندگی من دچار تشنج شد ...
    این بار به جای آیدا , مسئله سر طلاها بود ... چپ و راست سرکوفت اونا رو به من می زد که سرمایه ی زندگی منو فروختی و دستم خالی شد و مرتب ازم می خواست به جای اونا براش طلا بخرم ...
    هر بار که حقوق می گرفتم سعی می کردم این کارو بکنم تا جبران چیزایی که به قول خودش از دست داده بود رو بگیره ولی تموم نمی شد ...
    اون همیشه از من طلبکار بود و با وجود هزینه های سنگین زندگی , مرتب می گفت پولاتو خرج دخترا می کنی ...
    گاهی فریاد می زدم : کدوم دختر ؟ چرا ثابت نمی کنی ؟

    و گاهی سکوت می کردم ... و گاهی مشت به دیوار می کوبیدم ...
    ولی نسترن در هر صورت , عکس العمل منو در مقابل حرفایی که ناروا به من می زد حمل بر ظلمی ناعادلانه از طرف مرد زندگیش می دونست و زیر بار نمی رفت که اشتباه می کنه و زندگی رو به من جهنم می کرد ...
    با این حال هرگز حاضر نشدم چیزی رو که از زندگی اونا می دونستم دست مایه تحقیر اون قرار بدم و یا حرفی بزنم که در شان من نباشه ...
    حالا مدتی بود که با دوستان دانشگاهی خودش دوباره رابطه برقرار کرده بود ... اونا هم مثل نسترن ازدواج کرده بودن و بعد از مدت ها با هم رفت و آمد می کردن ...
    ندا هم که صمیمی ترین دوستش بود , دائما با اون بود ...
    گاهی میومد خونه ی ما و گاهی نسترن میر فت پیش اون و تازگی ها همه ی کاراشون رو با هم انجام می دادن ... اما برای هر بار که من مادرم و برادرامو می دیدم , یک جنجال و مرافعه ای راه می نداخت که نگفتنی ...
    چون گفتنش تکرار مکررات می شه و از تحمل من خارج ...



    (( برگشت به اول داستان ))


    سال نود و دو بود ... اون شب باز نسترن رفته بود آرایشگاه و من بدون شام منتظرش نشسته بودم و در واقع دلم برای ماشینم شور می زد چون تازه از تعمیر و صافکاری گرفته بودم ...
    نسترن تصادف کرده بود ... درست مثل اینکه با من لجبازی کنه , هر وقت می رفت بیرون یک گوشه ی اونو زخمی می کرد ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۷/۸/۱۳۹۶   ۱۴:۰۷
  • ۱۴:۰۵   ۱۳۹۶/۸/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و دوم

    بخش هشتم




    اما من به خاطر مشکلات مالی پدرش و خانمیِ فریده جون و سفارش های مامانم , با نسترن راه میومدم ...
    نه واقعا راه نمی اومدم , دائم در حال کلنجار بودیم ... رومون حسابی به هم باز شده بود و هیچ حرمتی بین ما نمونده بود ...

    به جای اینکه من اونو درست کنم , اون منو مثل خودش کرده بود ...
    نسترن به دست آوردن دل منو در این می دید که جراحی کنه و آرایشگاه بره ...
    اول دماغ بعد ... چونه ... یک بار باسن ... و بعد لب ... و پشت سرش گونه ... کاشتن مژه و ناخن ... بوتاکس ...
    از دیدنش وحشت می کردم ...
    دیگه اون نسترنی که من می شناختم , نبود ...

    تمام مدت سعی می کرد به قول خودش برای من خودشو درست کنه ... می گفت اگر نکنم , تو بیرون از خونه می بینی و دلت می خواد ... من باید زنی به روز باشم ...
    در حالی که هیچکدوم از اونا رو دوست نداشتم ... من نسترنِ خودمو می خواستم ... با صورتی ساده و بی ریا ... خندون و شوخ طبع ...

    من عاشق اون نسترن بودم ... ولی زن من ، عشق من , اونو در ظاهر و باطن خودش ؛ برای من کُشت ...

    با صورتش احساس بیگانگی می کردم و با حرف هاش زجر می کشیدم ...
    با رفتن آیدا به آمریکا و موندگار شدنش , متوجه شدم که مشکل نسترن ، آیدا نبود ...
    راستش اگر از من بپرسین پس مشکلش چی بود ؟ می گم نمی دونم ... واقعا نشناختمش چون همیشه از دست من ناراحت بود ... به هیچ وجه راضی نمی شد ... هر چی فکر می کردم این ظلمی که اون ازش اسم می بره کجا و چطور من به اون روا داشتم ,  نمی فهمیدم ...

    تا اینکه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۳   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت سی و سوم

  • ۱۶:۳۸   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و سوم

    بخش اول




    از صبح تا شب دنبال من بود و شب ها تا نزدیک صبح تو فیسبوک و تا ساعت یک بعد از ظهر می خوابید ...
    وقتی شب خسته و گرسنه از راه می رسیدم خونه , تازه گوشت درمیاورد و می نداخت تو زودپز و جاروبرقی دستش می گرفت ...
    گاهی عصبانی می شدم که آخه احمق بی شعور از صبح چیکار می کردی که حالا داری جارو می کنی ؟
    و پاسخم دعوا بود و قهر ...
    اون شب هم من کوتاه اومدم تا دوباره اون صحنه ها و تهمت ها رو نبینم ...
    خودم املت درست کردم و خوردم و در حالی که با من قهر کرده بود که چرا اون احساس لازم رو ندارم که بفهمم اون وقتی از آرایشگاه میاد چطور باید رفتار کنم , رفت و روی مبل نشست ...

    اول گریه کرد , بعد فحش داد و تا می تونست به من و مادرم و زن برادرهام بد و بیراه گفت و با گریه خوابید ...
    روز بعد هم با من قهر بود ...
    حالا دیگه از قهرش بدم نمیومد چون در این صورت خیالم راحت بود که جنجالی به پا نمی شه و می تونم برم مامانم رو ببینم ...

    ولی در مورد زندگیم اصلا به مامان حرفی نمی زدم چون اولا نمی خواستم نگرانش کنم , دوماً دوست نداشتم میونه ی مامان و نسترن به هم بخوره چون اون جلوی مامان ظاهر قضیه رو حفظ می کرد ... با اینکه می دونستم ماهرو خانم همیشه هوشیاره و حواسش به همه چیز هست ...
    هنوز کینه ی این برخورد به دل نسترن بود که شوهر ندا براش تولد گرفت و مجبور شد با من آشتی کنه تا بتونیم با هم بریم به جشن تولد دوستش و اون شب بود که دوباره مسیر زندگی من عوض شد ...
    از صبح ده بار به من سفارش کرد که دیر نیام ... تازه آشتی کرده بودم و دلم نمی خواست تشنج دیگه ای درست کنم ...
    در حالی که جونم به لبم رسیده بود , بازم باهاش راه اومدم ...
    اون روز برخلاف میلم با خانم پورافروز صحبت کردم تا کلاسم رو به وقت دیگه ای موکول کنه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۱   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و سوم

    بخش دوم




    حالا توی اون آموزشگاه حرف اول رو می زدم ...
    تمام کلاس های تخصصی رو به من می دادن ... آموزش کارکنان شرکت ها و ادارات رو من از طرف آموزشگاه انجام می دادم و پول خیلی خوبی هم می گرفتم و این کار کردن تنها دلخوشی من تو زندگی شده بود چون علاوه بر آموزشگاه توی شرکت هم برو و بیایی داشتم و جای خودم رو باز کرده بودم ...
    بیشتر اوقات از شرکت های دیگه برای نصب سیستمشون به من مراجعه می کردن و منم به خوبی کار براشون انجام می دادم و با این زحمتی که برای درآوردن این پول می کشیدم و نسترن راحت اونا رو خرج می کرد و بازم یک چیزی از من طلبکار بود , خستگی به تنم می موند ...
    کاش حداقل احساس رضایت اونو می دیدم و کاش یک بار از من برای این تلاش قدردانی می کرد ...
    درسته می دونم که وظیفه ام رو انجام می دادم ولی ناسپاسی اون بود که آزارم می داد ...
    اون روز پنجشنبه بود و شرکت زود تعطیل می شد ...
    یکراست رفتم خونه تا ناهار بخورم و یکم استراحت کنم و سر حال بریم به مهمونی ...
    تا وارد شدم , نسترن گفت : چطور شدم ؟ خوبم ؟ خوشت اومد ؟ منم همین الان رسیدم ...
    گفتم : ای وای ... چرا این شکلی شدی ؟ اصلا نشناختمت ... یک طوری آرایش کردی که دیگه شکل نسترن نیستی ... به نظرم یک اسم جدیدم برای خودت انتخاب کن ...
    خوشحال شد و این حرف من رو تعریف دونست و گفت : تو رو خدا راست میگی ؟ خودم خواستم اینطوری آرایشم کنه ... بهم میاد ؟
    گفتم : آره , خیلی خوب شدی ... اصلا فکر کردم یکی دیگه است اومده تو خونه ی ما ...
    گفت :  تو رو خدا اینقدر تغییر کردم ؟ فکر کردم شاید تو خوشت نیاد ...
    گفتم : آره تو واقعا تغییر کردی ... ناهار چی داریم ؟ گرسنه ام ...
    گفت : ای وای فکر نمی کردم ناهار نخورده باشی ... می خواهی تخم مرغ برات نیمرو کنم ؟
    گفتم : نه اونو نمی خوام ...
    گفت : ولش کن شب شام مفصلی می خوریم ... شوهر ندا براش سنگ تموم گذاشته ... مردم شانس دارن به خدا ... تو تا حالا این کارو برای من نکردی ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۴۵   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و سوم

    بخش سوم



    گفتم : نسترن ؟؟؟ من هر سال برات تولد نمی گیرم ؟ پارسال برات تولد به اون بزرگی نگرفتم بی چشم و رو ؟
    گفت : اون که حساب نبود ... مهمونی رو برای مادر و برادرت گرفتی ... اومدن خوردن و رفتن ... چی برام آوردن ؟ دو تا بلوز که دادمش به کارگرم ...
    نیان بهتره چون هر بار اونقدر اعصابم رو خورد می کنن که بیزار می شم ...
    اون تولد بود برای من گرفتی ؟
    گفتم : خیلی خوب , سر رفتن شروع نکن ... هر چی تو میگی من هستم ... بی عرضه بی لیاقت ... ولی ناهار می خوام ...
    گفت : ای بابا ... من الان با این آرایش چی درست کنم برات ؟ خودت یک کاریش بکن دیگه ...


    در حالی که داشتم حرص می خوردم , لباس عوض کردم و زنگ زدم برام یک همبرگر آوردن ...
    داشتم می خوردم که نسترن با یک جعبه اومد پیشم و گفت : ببین خوشت میاد ؟ این توگردنی رو برای ندا خریدم ...  نگاه کن ببین چند خریده باشم خوبه ؟
    گفتم : نسترن جان , ندا برای تولد تو بهت شال نداد ؟ اونو ندادی به کارگرت ؟ چرا سرت نمی کنی ؟ بعد تو رفتی گردنبند به این گرونی براش خریدی ؟
    گفت : تولد من با مال اون فرق داشت , حالا خودت می بینی ... اگر کمتر می گرفتم آبرومون می رفت ...
    گفتم : خیلی خوب , باشه ... من قیمت طلا دستم نیست , نمی دونم چنده ... حالا هر چی ...
    گفت : می دونم ... تو دست به فروشت خوبه , خرید بلد نیستی ...
    گفتم : واقعا از ته دلت میگی ؟
    گفت : مگه اینطور نیست ؟
    گفتم : ده روز نیست که برات دستبند خریدم ...
    گفت : تو واقعا نمی فهمی یا خودتو می زنی به نفهمی ؟ ... طلا و جواهر به یک سرویس میگن ... سرویس منو فروختی , باید بخری ... الان می خوام برم مهمونی , ندارم ...
    گفتم : صبر کن عزیزم , دارم زمین رو می کَنم برسم به خزانه ی بانک مرکزی ... دزدی که انجام شد رو چشمم ...
    گفت : عرضه ی اون کارم نداری , کاش یکم زد و بند بلد بودی اون وقت بهت می گفتم ما الان کجا بودیم ...
    گفتم : مثلا کجا ؟
    گفت : مثل زهرا و شوهرش , دبی ... خرید می کردیم , خوش بودیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۰   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و سوم

    بخش چهارم



    از جام بلند شدم و رفتم به طرف اتاق خواب و با صدای بلند گفتم : من می رم بخوابم نقشه ی دزدی بکشم ... ای خدا , حالا می خواد بره دبی ؛ به دادم برس ...
    گفت : درست فهمیدی شوهر جان ... باید بریم ... من باید برم دبی , اینو تو گوشِت فرو کن ...


    در واقع بازم داشتم صبوری می کردم ... از هیچ لحظه ی اون زندگی لذت نمی بردم ... شاید چون طور دیگه ای بزرگ شده بودم ...
    وقتی سوار ماشین شدیم که بریم تولد , باز ایراد گرفت که این همه کار می کنم ، کار می کنم هات همین بود ؟ ... هنوز نتونستی این لگن رو عوض کنی , جلوی دوستام آبروم می ره ... آخه 206 هم شد ماشین ؟

    داد زدم : می شه خفه بشی ؟ دیگه تحملم تموم شده ... نسترن , خدا رو شاهد می گیرم این بار اینطوری با من حرف بزنی , کارو یکسره می کنم ...
    قسم می خورم راحتت می کنم تا اینقدر از دست من زجر نکشی ...


    وقتی دید که عصبانی شدم , سکوت کرد و تا مهمونی حرفی نزد ولی منو کاملا به هم ریخته بود ...

    مهمونی برخلاف اون چیزی که نسترن گفته بود خیلی هم آنچنانی نبود و ما هم می تونستیم یک شال برای ندا بخریم ...
    همون کارایی که من برای تولد نسترن کرده بودم , شوهر ندا هم کرده بود ...

    از ما استقبال کردن و چند تا از مهمون ها رو می شناختم ... سلام و احوالپرسی کردیم و با نسترن نشستیم ...
    امیر شوهر ندا اومد و گفت : بزرو جان امشب یک گیلاس بخور گرم میشی ...
    گفتم : من گرمم , تو نگران من نباش ... راحت باشین .. .به خدا بهم نمی سازه , دوست ندارم ...
    گفت : به خاطر من ...
    گفتم : نه , خواهش می کنم ... من خوبم , مثل شمام ...
    نسترن بلند و با لحن زننده ای گفت : بخور دیگه مثل عقب مونده ها رفتار نکن ...


    یک لحظه موندم ... فکر کردم اشتباه شنیدم ... حتی بقیه هم ساکت شدن ...
    من مثل خون قرمز شدم ... نگاهی بهش کردم که فورا خودش متوجه شده بود ...

    اومد حرفی بزنه ولی اجازه ندادم از جام بلند شدم و داد زدم : احمق بی عشور ... عقب مونده هفت جد و آبادته ... الاغ , تو لیاقت منو نداری عوضی ...

    و با سرعت از در زدم بیرون ...
    امیر و ندا دنبالم اومدن ...
    گفتم : هیچ حرفی نزنین که من دیگه نیستم ... ببخشید مهمونی شما را هم خراب کردم ... نباید میومدم ...
    عذر می خوام , شما ادامه بدین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۲   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و سوم

    بخش پنجم




    نسترن اومد که : کثافتِ آشغال می خواستی آبروی منو ببری ؟ حالا ببین چیکارت می کنم ...
    گفتم : برو گمشو از جلوی چشمم ... دیگه هرگز نمی خوام ببینمت ... هرگز ... هیچ وقت تا ابد ... اگر منو  دیدی , هر کاری دلت خواست بکن ...
    آسانسور اومد و سوار شدم و در همون حال گفتم : تموم شد نسترن , طلاقت می دم ... از همین جا یکراست برو خونه ی بابات و راحت اون طوری که می خواهی زندگی کن ...


    با سرعت رفتم طرف خونه ... اونقدر تند می رفتم که چند بار نزدیک بود تصادف کنم ...
    لباس هام و وسایلم رو در حالی که فریاد می زدم و به زمین آسمون بد و بیراه می گفتم , جمع کردم و ریختم تو چمدون و گذاشتم تو ماشین ... وبدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم در خونه رو زدم به هم و از اون جا رفتم ...
    یکم تو خیابونا دور زدم و فریاد زدم ... فحش دادم ... راستش چند بار گریه کردم تا بغضم کمتر بشه ...
    خیلی عصبانی بودم و دیگه تحملم تموم شده بود و رفتم خونه ی مامان ...
    آیفون رو زد و پرسید : چی شده مادر ؟ مگه نرفته بودین مهمونی ؟ ...
    چمدون تو دستم وارد حیاط شدم ...

    مامان دوید توی حیاط ... با دیدن من ساکت شد ... دیگه چیزی نپرسید ... اومد جلو و گفت : چیزی نیست ... چیزی نیست ... صبور باش ... آروم باش ... قربونت برم توکلت رو بده به خدا ... بیا تو مادر , بیا تو ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۶   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و سوم

    بخش ششم




    وقتی رفتم تو خونه , یکم جلوی در ایستادم ...
    چمدون رو رها کردم و گفتم : همه چیز تموم شد مامان , طلاقش می دم ... دیگه ازش متنفرم ... خیلی بدم میاد ... خیلی بیزارم ...
    گفت : باشه پسرم , بیا بشین .. بیا , بعدا حرف می زنیم ...
    در حالی که دوباره عصبانی شده بودم , گفتم : طلاقش می دم ... بره گم شه کثافت بی عشور ...
    گفت : باشه عزیزم , باشه ... الان آروم باش , بعدا حرف می زنیم ...
    گفتم : نمی دونی با من چیکار کرد ... نمی دونی چقدر احمقه ... نمی تونی تصور کنی چقدر تحمل کردم ...
    مامان , نسترن زن زندگی نبود ... زنی نبود که می خواستم ... من یکی می خواستم مثل تو ؛ زن زندگی ...
    قدردون و عاقل ... یکی که باهاش زندگی کنم ... یکی که برام شام و ناهار درست کنه و کنارش آرامش داشته باشم ...

    چیکار کردم با زندگیم مامان ؟ چرا نفهمیدم ؟ چرا با نسترن ازدواج کردم ؟ ...
    هم اون بدبخت شد هم من ... نه اون احساس خوشبختی کرد نه من ...
    شش ساله کنار هم داریم زجر می کشیم ... بسه دیگه , طلاقش می دم ...

    مامان یک مرتبه داد زد سرم : بس کن دیگه ... تو مگه مثل بابات بودی که می خواهی نسترن مثل من باشه ؟ مگه من مثل مادرم بودم ؟ دنیا عوض می شه , آدما و رابطه هام عوض شدن ... چرا باید نسترن مثل من باشه ... کی گفته ؟
    خودمو روی مبل انداختم و نفس بلندی کشیدم ... با دو دست سرمو که داشت می ترکید , گرفتم و گفتم : مامان یک مسکن به من بِده حالم خیلی بده ...
    مامان رفت و برام یک لیوان شربت و یک قرص آورد و به زور گذاشت دهن من و گفت : اگر می خواهی آروم بشی و حرف بزنیم , بخور ... این حالتو بهتر می کنه ...

    لیوان رو تا ته سر کشیدم ...
    گفت : حالا آروم بشو , بعد حرف بزن ... آهسته برام تعریف کن ببینم چی شده ؟ ...


    براش تعریف کردم ... کاش زودتر این کارو می کردم ...
    دلم خالی شد ... قرار گرفت ... اون احساس تنهایی که تو وجودم مدت ها بود آزارم می داد , از بین رفت ...
    حرفم که تموم شد , دستی کشید به سرم و گفت : خوب گوش کن پسرم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۱   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و سوم

    بخش هفتم




    هیچ با خودت فکر کردی که چه چیزی باعث شد نسترن اینقدر عوض بشه ؟ تو تمام حرفایی که زدی , اثری از خطاهای خودت ندیدی ؟ ...
    تو می دونی که گام اول رو برای نسترن تو برداشتی , وقتی همراه آیدا تو رو تو اون مهمونی دید ؟ ...
    نسترن خیلی پیش از اینکه تو رو اونجا ببینه , عاشق تو بود ... اصلا به خاطر تو میومد خونه ی ما و پشت سر هم لباس سفارش می داد ...
    بعد تو رو با یکی دیگه دید ... تو اون وضعیتی که ذات تو نبود ...

    همون جا نسترن تو رو اونطوری که می خواست , دید ... بهش گفتی با آیدا نیستم ولی ظاهراً بودی ... تو می دونستی که اون نسبت به آیدا حساسه , چرا رفتی تو شرکت اون ؟
    خوب حالا رفتی , چیکار کردی که خاطرشو جمع کنی تا بفهمه منظوری نداشتی ؟ ... اگر یکم به نسترن حق می دادی و باهاش منطقی برخورد می کردی , شاید اینقدر موضوع بالا نمی گرفت ...

    تو از دید خودت بیگناه بودی و از دید اون گناهکار ...
    در مقابل هم کوتاه نیومدین ... باهاش قهر کردی ... ازش فاصله گرفتی ... بد و بیراه گفتی تا حقانیت خودتو ثابت کنی در حالی که شک اونو بیشتر کردی و ازش این نسترن رو ساختی ...
    زن های امروز به نظر من معصوم ترین زن های عالمن چون دنیا عوض شده و اینو زن های ما می دونن و می خوان ...
    اونا دیگه نمی تونن بپذیرن که گوشه ی آشپزخونه زجر بکشن و عمرشون رو با گذشت و فداکاری و ظلمی که بهشون روا مشه , تموم کنن ؛ اما اسباب این کار براشون فراهم نیست ...
    چیز دیگه از دنیا انتظار دارن و جامعه و سنت های ما چیز دیگه ای از شون می خواد و بین این دوگانگی به بیراهه رفتن تا یک طوری خودشون رو مطرح کنن ...
    اگر خوب دقت کنیم این فریاد زن های ماست که تو صورت و عمل های جراحی خودشو نشون می ده ... آی دنیا ببین این منم که می تونم اون چیزی رو که متعلق به منه عوض کنم ...
    تو یکی مثل من می خواستی ؟ مگه تو مثل پدرت رفتار کردی ؟ با کسی مثل آیدا معاشرت می کردی که زنت برای اینکه توجه تو رو از اون به خودش جلب کنه , خودشو شکل اون کرد ...
    می دونم ... نمی خواد بگی اشتباه کرد ... بله , اشتباه کرد ... این کار غلطه ولی اونقدرها که تو میگی گناهکار نیست ...
    دخترا و زن های معصوم ما هنوز همون زن های فداکار و باگذشت سابقن ... هنوز شوهرشون رو به شدت دوست دارن ... از بچه هاشون خوب مراقبت می کنن و دلسوز مادر و پدراشون هستن ...
    دلشون یک شوهر قدیمی می خواد که تمام هم و غمش خانواده باشه ولی جبر نفرت انگیزی که تو جامعه ی ما به وجود اومده , نمی ذاره ...
    نه پسرای ما اون مرد نجیب خانواده دوست هستن و نه جبروت و قدرت مردای قدیم رو دارن ...

    تو با ضعف و ناتوانی در تصمیم هات باعث شدی نسترن امشب جلوی دوستانش اینطور به تو توهین کنه و خودش شرمنده و تنها بشه ...
    قدم کج رو مادر من , آدم مرتب برنمی داره و اسمشو گذشت نمی ذاره ... تو و نسترن هر دو راه کج رو انتخاب کردین ... باید خیلی وقت پیش دنبال چاره می گشتی تا به اینجا نرسه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۲   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت سی و چهارم

  • ۱۷:۰۸   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و چهارم

    بخش اول



    گفتم : شما همیشه بچه های خودتون رو سرزنش می کنین و تقصیر رو می ندازین گردن ما و به آدم احساس گناه می دی ...
    دارم بهتون می گم من کاری نکردم مادر من ... به خدا مرتب باهاش حرف می زدم ... التماس می کردم , نمی شد ... خواهش می کردم , گوش نمی کرد ... محبت می کردم , پرروتر می شد ... فقط وقتی دعوا می کردم  , چند روز خوب بود ، دوباره از اول شروع می کرد ...
    آخه به من چه مربوط اون منو با آیدا دیده بود ؟ می خواست نکنه , به زور که باهاش ازدواج نکردم ...

    منو با آیدا دید ؟ غلط کرد پس دنبال من افتاد ... اون بود که دائم به من زنگ می زد ... اون بود که گفت بیا خواستگاری و اون بود که اصرار کرد عقد کنیم ...
    بعدم یادتونه که با چه عجله ای عروسی راه انداختن ؟ ... من کی و کجا ازشون خواستم ؟ ...

    من اونو بی چاک دهن کردم ؟ هر وقت هر چی از دهنش دراومد  ,به من گفت ... باید می زدمش تا مثل مردای قدیمی جبروت داشته باشم ؟ ...
    اگر هم این کارو می کردم , می دونستم که اون صد برابر منو آزار می ده تا تلافی کنه ... شما اونو نشناختی ... یک روز آیدا گفت نسترن , مارمولکه ... من باهاش دعوام شد ولی حالا به حرفش رسیدم ...
    گفت : اینو نگو پسرم , نسترن دختر ساده و بی ریایی بود ... الانم هست ولی قبول دارم نتونست در مقابل مشکلات زندگی دوام بیاره ...
    اگر میگی تقصیر من نبود , جواب بده ... قبل از ازدواج هیچ ازش پرسیدی چطوری فکر می کنه ؟ پرسیدی تا حالا چه کتابایی رو خونده ؟ پرسیدی اهل شعر و ادب هست یا نه ؟ اصلا می دونستی هدفی تو زندگی داره یا نه ؟

    نپرسیدی پسرم ... آدم وقتی خیار رو انتخاب می کنه , نمی تونه انتظار موز داشته باشه ...
    من شاهد بودم فقط شوخی می کردین و سر به سر هم می ذاشتین ...
    این تلفن دستت بود و یکسره قربون صدقه ی اون می رفتی به جای دو کلام حرف درست و حسابی ...
    چند بار از من پرسیدی چرا ناراحتی ؟ با ازدواج من با نسترن مخالفی ؟

    نه نبودم , از دست تو ناراحت بودم چون اگر درست وارد می شدی و اون موقع بهش نشون می دادی کی هستی و برای راضی نگه داشتن اون , تظاهر نمی کردی مثل اونی ؛ اونم حساب کار دستش میومد ...
    اون تو رو از اول مثل خودش دید ... تو اهل دین و ایمون بودی , تو هدف داشتی , تو کتابخون و اهل مطالعه بودی ولی تظاهر کردی نیستی ...
    چند بار اومدم نصیحتت کنم ... گفتم برزو جان عجله نکن , ببین لقمه ی هم هستین یا نه ... اون دختر آقای زاهدی بوده و تو پسر من ... حواستو جمع کن ... با عجله تصمیم نگیر ... گفتی نگو , بذار اشتباه کنم مثل همه ی آدما ...
    ولی کاش سکوت نمی کردم ... حالا چرا تعجب کردی ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۲   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و چهارم

    بخش دوم




    نسترن عوض نشده , این تو بودی که از اول خود نسترن رو ندیدی یا نخواستی ببینی اون چه طور دختریه ...
    ببین پسرم , متاسفانه شما جوون ها فکر می کنین می تونین شخص مورد نظرتون رو بعد از ازدواج عوض کنین ... ولی نمی شه ... شاید اگر نسترن تو رو از همون روز اول همونی که بودی می شناخت و تو هم مرد قوی و محکمی بودی و بهش می گفتی که از همسر آینده ات چه انتظار داری و ازش می پرسیدی تو از من چه انتظاری داری و با شناخت کافی از هم با هم ازدواج می کردین , شاید کارِتون به اینجا نمی کشید ...
    گفتم : مامان جون همه ی اینا رو قبول دارم ولی شما بازم نسترن رو نشناختی ... باور کن فکرشم نمی کردم اینطوری خودشو نشون بده ... مهربون بود , حرفای خوب می زد ...
    یک مرتبه عوض شد ... حرفاش مثل خنجر تو سینه ام فرو می ره ... اون چطور می تونه منو دوست داشته باشه که مثل دشمن با من برخورد می کنه ؟ ...
    من که دیگه هیچ علاقه و عشقی بهش ندارم ... بهتره هر کس بره دنبال زندگی خودش ...

    تلفن مامان زنگ خورد ... نگاه کرد و گفت : فریده است , حتما نسترن هم رفته خونه ی اونا ...
    گفتم : هر گوری دلش می خواد بره , دیگه برام مهم نیست ...
    مامان گفت : سلام فریده جون , خوبی ؟ ... آره اینجاست , نسترن چی ؟ اونجاست ؟ ...
    حالش خوبه ... نمی دونم چی بگم ؟ ... عزیزم امشب آرومش کن , بهتره فردا صحبت کنیم ... نه , الان هر دوشون عصبانی هستن ... فکر کنم آروم تر بشن , بهتر نتیجه می ده حرف بزنیم ... باشه ... چشم , مراقب نسترن باشین ولی به نظرم اینم باشه برای فردا ...
    نمی دونم , خودت می دونی ... برزو , فریده جون می خواد باهات حرف بزنه ...
    فورا گوشی رو گرفتم و گفتم : فریده جون با تمام احترامی که برای شما قائلم , بهتون می گم سرمو از تنم جدا کنین دیگه نمی خوام نسترن رو ببینم ... تموم شد دیگه ... خودتون بهتر از هر کس می دونین که چقدر تحملش کردم ...
    گفت : صبر کن , پیاده شو با هم راه بریم ... من می خواستم ببینم تو حالت خوبه یا نه ؟ قصدم این بود که تو رو آروم کنم ... نسترن هم خیلی حالش بده ...
    باشه فردا تماس می گیرم صحبت می کنیم ...
    مراقب خودت باش ... شب بخیر ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۷   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و چهارم

    بخش سوم




    گوشی رو دادم به مامان و گفتم : صحبت چی بکنیم ؟ ... من دیگه نمی خوام ریخت نسترن رو ببینم , حالم ازش به هم می خوره ... یادش که میفتم فقط متلک هاشو و بددهنی هاش یادم میاد ...
    چیز دیگه ای نیست که در موردش حرف بزنیم ... لطفا بگین نیان اینجا ...
    گفت : بازم زود قضاوت کردی , بازم در تصمیم گیری عجله می کنی ... پس تو چی یاد گرفتی تو این ماجرا ؟ مگه آدم زود زنشو طلاق می ده ؟ نه پسرم , درستش می کنیم ...
    نسترن دختر خوبیه , من باهاش حرف می زنم ... هنوز سنی نداره , تجربه اش کمه مادر ... صبر داشته باش ... بیا شام بخور و برو بخواب ... تا فردا خدا بزرگه ...
    گفتم : نسترن همسن منه مامان ... زن ها که زودتر به رشد عقلی می رسن ...
    گفت : قربونت برم , مگه تو رسیدی ؟
    گفتم : ولی یاد گرفتم که به کسی که لیاقت نداره خوبی نکنم و در مقابل بدی هاش ساکت نمونم ...
    چون آدمی که لیاقت نداشته باشه به جای قدردونی , بهت صدمه می زنه ... شما درست می گین , اشتباه از من بود ... می دونم و تاوانش رو هم پس می دم ...
    گفت : بذار حرفای نسترن رو هم بشنویم , از درد لش با خبر بشیم بعد قضاوت کنیم ... هان ؟ چی میگی پسرم ؟
    گفتم : باشه ...
    گفت : پس بیا شامتو بخور و خودتو اذیت نکن ...


    دنبال تلفنم گشتم , دیدم نیست ... انگار تو ماشین جا گذاشته بودم ... رفتم بیارم ...

    از همون جا دیدم داره زنگ می خوره ... نگاه کردم , دیدم نسترنه و موقعی که تماس هامو چک کردم دیدم بیست و پنج بار زنگ زده ...
    اون احمق ترین آدمی بود که تا اون روز می شناختم ...
    به مامان گفتم : ببین چند بار بدون وقفه به من زنگ زده ... شما از همین متوجه شو که من چی می گم ... یک آدم عاقل دو بار , نه سه بار زنگ بزنه و جواب نگیره , دوباره می زنه ؟ حالا می خواهی جواب بدم ؟ ببینی چی میگه ؟
    مطمئنم یا فحش می ده و بددهنی می کنه یا التماس که بیا ... حرف درست و حسابی نمی زنه ...
    مامان سرشو انداخت پایین و گفت : چی بگم پسرم ؟ به هر حال انتخاب خودت بوده , باید پاش بمونی ... دختر مردم رو که نمی تونی بدبخت کنی ...
    گفتم : اون که میگه تو زندگی با من بدبخته , خوب بره خوشبخت بشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۰   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و چهارم

    بخش چهارم




    گوشی رو خاموش کردم ... یک قرص دیگه خوردم و رفتم توی تخت ...
    حالا می فهمیدم که چقدر اینجا آرامش داشتم و خودم نمی دونستم ...

    سرمو فرو کردم توی بالش و با دو دست گرفتمش ...

    مامان طاقت نیاورد و اومد کنارم نشست ... دستشو گذاشت تو پشت من و آهسته و آروم گفت : می دونی من و بابات چطوری آشنا شدیم ؟

    و منتظر جواب من نشد و ادامه داد :تو کتابخونه ی دانشگاه داشتم دنبال کتاب می گشتم ... از کنار یک قفسه که می خواستم رد بشم , خوردم به بابات ...

    یک کتاب دستش بود و افتاد زمین ...
    من دستپاچه شدم و بدون اینکه بهش نگاه کنم , گفتم معذرت می خوام و خم شدم ... اونم با من خم شد و هر دو همزمان کتاب رو گرفتیم و نگاهمون به هم تلاقی کرد و بدون اختیار خیره موندیم و با هم کمر راست کردیم ...
    من از خجالت سرمو انداختم پایین ولی یادم رفت کتاب رو ول کنم ...
    خیلی عجیب بود ... چند لحظه هر دو همون طور موندیم ... بعد من هراسون از اونجا زدم بیرون ...
    غافل از اینکه بابات دنبالم داره میاد ...

    دیگه همدیگر رو ول نکردیم ... عاشق شده بودیم ولی دو سال طول کشید تا ازدواج کردیم ...
    نامزد بودیم و بابام سختگیر ... به چه بدبختی همدیگر رو می دیدیم ولی بازم صبر کردیم ...
    نمی دونم چرا ما اینقدر صبور بودیم و نسل شما اینقدر عجول ...
    شب به خیر عزیزم ...

    من زودتر از اونی که فکر می کردم , خوابم برد ...
    نمی دونم چرا خیلی زود بیدار شدم ؟ چون عادت داشتم صبح ها برم سرکار یا اعصابم خراب بود ؟ ...
    مدتی تو رختخواب فکر کردم ... باید در مورد زندگیم تصمیم می گرفتم ... آیا من نسترن رو اونقدر دوست داشتم که کارای اونو تحمل کنم و به زندگیم ادامه بدم ؟
    دیدم نه , حتی حاضر نیستم یک بار دیگه چشمم به اون بیفته ... چنان بیزار بودم که از فکر و یادش هم عصبی می شدم و قلبم تند و تند می زد ...
    از جام بلند شدم ... نمی خواستم بهش فکر کنم ... این بود که از اتاق اومدم بیرون ...
    مامان تو آشپزخونه بود ... ظاهرا اونم صبح زود بیدار شده بود چون صبحانه آماده بود ...
    گفتم : سلام مامان , ببخشید شما رو هم اذیت کردم ...
    گفت : زود باش بیا , دارم برات چایی می ریزم ... این حرفا رو هم نزن ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان