خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۵:۵۰   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " یکی مثل تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

  • leftPublish
  • ۱۲:۰۳   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت ششم

    بخش پنجم




    مامان هر یک قاشقی که دهنش می گذاشت , یک بار زیرچشمی به من نگاه می کرد ...
    اون مثل کف دستش منو می شناخت و فهمیده بود که حال خوبی ندارم ...
    غذام که تموم شد , بشقابم رو گذاشتم تو ظرفشویی و گفتم : مرسی ...
    و رفتم به اتاقم ... درو بستم و دراز کشیدم ... به آیدا فکر می کردم ...
    به اینکه چه احساسی به اون دارم ... اگر بهم ماشین و خونه و پول بده , چه اشکالی داره باهاش باشم ؟ ...
    اصلا می گیرمش , دختر خوبیه ... نه بابا , دوستش ندارم ... بعدم می دونم که مامان موافق نیست ...

    دلم می خواست بیشتر در موردش فکر کنم ... به اون ماشین , به اون خونه , به یک زندگی بی دردسر ... ولی خیلی زود خوابم برد ...
    اون شب سهراب و رستم با همسرهاشون اومدن خونه ی ما ...
    اخلاق مامان رو می شناختم ... می دونستم که وقتی دیده من اونقدر پریشونم با خودش فکر کرده بود بچه ها بیان و حال و هوای منو عوض کنه و خودشم اون روز تمام حواسش به من بود و اصلا سراغ خیاطی نرفت ...
    شام مفصلی که مامان درست کرده بود رو دور هم خوردیم ...
    ولی همه متوجه ی من شده بودن ... تا اون زمان من حتی اگر ناراحت هم بودم دست از شوخی و خنده برنمی داشتم ولی اون شب واقعا دل و دماغ نداشتم ...
    بعد از شام مژگان و شیرین تو آشپزخونه کمک مامان می کردن و سهراب نماز می خوند ...
    رستم اومد کنارم و دستشو انداخت روی شونه های من و آهسته گفت : بهم می گی چرا حالت گرفته است ؟
    گفتم : چیزی نیست ... نگران نباش , خوب میشم ... فقط تو فکرم ... باور کن ...
    گفت : فکرتو بهم بگو ... کمکت می کنم ...
    خنده م گرفت و گفتم : مسخره ام نمی کنی ؟

    گفت : نه , برای چی مسخره کنم ؟ ... داریم درددل می کنیم دو تا داداش ...
    گفتم : کف دست مامان نمی ذاری ؟
    گفت : قول مردونه ...
    گفتم : دختره بود آیدا ... عاشق من شده ... امروز به من پیشنهاد ماشین و خونه و پول داد ... می گفت با من باش , همه چیز بهت می دم ... ببین کار دنیا به کجا کشیده ...
    نگاه مشکوکی به من کرد و گفت : خوب حالا تو برای چی فکر می کنی ؟ مردد شدی این کارو بکنی یا نه ؟
    گفتم : نه بابا , اصلا ... فقط تو فکر رفتم , همین ... دوستش ندارم , تازه آدمی نیستم که نوکری کسی رو بکنم ...
    زد رو شونه منو گفت : مردی ... عزیزمی ... ببین داداشم هیچ گربه ای برای راه رضای خدا موش نمی گیره ... تو آدمی نیستی که بخوای با پول زن زندگی کنی , غیرتت قبول نمی کنه ...
    مژگان رو ببین ... به ولای علی دست به حقوقش نمی زنم ... ده تومن می ده صد بار تو سرم می زنه ... زن جماعت اینطوریه ... بعد تو فکر کن ماشین بده , خونه بده ... نه بابا , به این خیال ها نباش ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۸   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت ششم

    بخش ششم




    سهراب پشت سر ما داشت نماز می خوند ... حرفای آخر رستم رو شنید ... سلام داد و زود جانماز رو جمع کرد و نشست جلوی پای من و رستم و خودشو انداخت روی پای ما و آهسته گفت : زن پولدار گیر آوردی ؟ بگیرش , خر نشو ... معطل نکن , به حرف کسی هم گوش نده ... ول کن بابا , غیرت چیه ... این دور زمونه پول حرف اول و آخر رو می زنه ...
    بگیرش داداش تا در نرفته ... تا تنور داغه بچسبون ...
    رستم گفت : یواش ... مامان می شنوه ... حرف مفت نزن به بچه ... چی داری یادش می دی ؟
    گفت : از من بشنو ... زن پولدار اقلا یک سری احتیاجاتشو خودش برآورده می کنه ... بابا داره کمرم می شکنه ... یک ماشین نمی تونم برای خودم بخرم ...
    هر چی درمیارم تو خونه و کرایه و پول برق و آب و گاز می ره و همش این جیب صاحب مرده ی من خالیه ...
    دایی رو هم دارم بیچاره می کنم ... صداش درنمیاد ... چقدر از اون مرد خجالت می کشم ... می رم سفر می گه سودش مال خودت ... بعد از ظهرها به جاش می مونم بهم پول می ده ... به خدا راست می گم ...

    قراره منت دایی بکشی , خوب آدم منت زنشو می کشه ...
    منِ بدبخت تازه پدرزنم مریض شد , پول دوا و دکتر اونم دادم ...
    رستم گفت : واقعا تو خرج دکتر آقا جون رو دادی ؟ خوب می گفتی به من ... چقدر دادی ؟
    گفت : نه , منظورم این بود که خانواده پولدار از این مشکلات ندارن ... همین ...


    وقتی همه رفتن , خونه دیگه تمیز بود ...دخترا کمک کرده بودن چون می دونستن که مامان صبح باید بره سر کار ...
    مامان که خیلی خسته شده بود , نشست روی مبل و پاشو گذاشت رو میز ...
    گفت : آخ خیلی پام درد می کنه ... تازگی ها همش تو مچ پام احساس سوزش می کنم ...
    نشستم جلوش روی زمین و پاهاشو مالیدم ...
    گفتم : از بس کار می کنی مادر من ... خونه هم میای آروم نمی شینی ... یا کارِ خونه می کنی یا خیاطی ...
    پات می سوزه دیگه , قربونت برم ...
    گفت : برزو جان , پسرم , می شه بهم بگی چی شده بود که اون چشم های قشنگت غمگین شده بود ؟ گفتم : چیزی نیست , همین طوری یک وقت آدم اینطوری می شه ... نگران من نباش , از پس خودم برمیام ....
    گفت : ببخشید بهت سخت گرفتم ... می ترسیدم که جلوتر بری و تو دردسر بیفتی ... می دونم تند رفتم ولی به خاطر خودت بود عزیزم ...
    گفتم : می دونم ... شما منو ببخش ولی اصلا اونطوری که فکر می کردی , نبود ... خودم مراقبم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت ششم

    بخش هفتم




    آه عمیقی کشید و درحالی که دست نوازش روی سرم می کشید , گفت : آدم ها تنهان ... اگر بزرگترین قصر دنیا رو بسازن , اگر تمام مردم دنیا رو دور خودشون جمع کنن , اگر ثروتی مثل قارون داشته باشن ؛ بازم تنهان ... و سعی می کنن یک معنی و مفهوم برای زندگی خودشون پیدا کنن تا بهانه ای برای زندگی داشته باشن  ...
    اینجا آدما دو دسته می شن ... یکی اونایی که به چیزای حقیر قناعت می کنن و تمام زندگی رو به روزمرگی می گذرونن ... دسته ی دوم اونایی هستن که می خوان بیشتر و بیشتر بدونن و می رسن به این مفهوم که قدر عمر آدم همینی نیست که به ظاهر می بینیم ... و زمانی این تنهایی و ترس از وجود آدم بیرون می ره که بدونی خدا در روح و جسم توست و تا تو در بی خبری و روزمرگی عمر به هدر می دی , از دسته اولی و همیشه تنهایی ...
    پسرم قدر خودتو بدون و سعی کن از دسته ی دوم باشی ...
    در این صورت نیازهای دنیوی به نظرت حقیر میان ...
    گفتم : مامان جان همین نیازها لازمه ی زندگی هستن ... باید باشن وگرنه آدم از زندگی لذتی نمی بره ...
    گفت : می دونم پسرم ... من اونا رو نفی نمی کنم , حرفم چیز دیگه ای بود ...
    ببین من لباس خوب رو دوست دارم , شیک می پوشم , خوب غذا می خورم , برای پول درآوردن تلاش می کنم ولی اگر لباس نداشتم , غصه نمی خورم ... برای کمبودهام خودم و شما رو آزار نمی دم چون برام حقیرن ... اما برای عزت تو ، برای آبروی بچه هام پیش خدا , طاقتم کم می شه ... می دونی چی می گم ؟
    گفتم : بله , قبول دارم ... متوجه شدم ... چشم , رو چشمم ...
    گفت : گناه موذیه ... یک سرک می کشه , تو رو آلوده می کنه و تو با احساس گناهی که داری پیشمون می شی ... بار دوم و سوم به تو سر می زنه و تو هر بار قبول اون گناه برات آسون تر و ساده تر می شه تا جایی که اصلا احساس پشیمونی هم نداری ...
    بذار من چراغ راهت باشم مادر ... اگر گاهی بهت سخت گرفتم , منو ببخش و درکم کن ...

    فردا تو دانشگاه اصلا با آیدا حرف نزدم ... سرمو به دوستام گرم کردم و آخر وقت هم از دستش فرار کردم ...
    تا خونه بیست بار زنگ زد و پیام داد ... من کلا آدم دلرحمی بودم ... می ترسیدم جوابشو بدم و تحت تاثیر حرفاش قرار بگیرم و قولی بهش بدم که نمی خواستم انجامش بدم ...
    بالاخره هم گوشی رو خاموش کردم ... بعد از ظهر دیدم مامان با عجله داره خونه رو مرتب می کنه ...
    پرسیدم : کسی می خواد بیاد ؟
    گفت : آره , فریده خانم و نسترن تو راهن ... الان می رسن ... میان لباس نسترن رو بگیرن ... زیاد نمی مونن ولی باید مرتب باشه ...
    گفتم : بذارین کمکتون کنم ... آشپزخونه رو من مرتب می کنم ... چایی بذارم ؟ ...
    گفت : آره بذار , خودمون هم چایی می خوایم ...

    آشپزخونه که تموم شد , لباسم رو عوض کردم ...
    جارو و خاک انداز رو برداشتم رفتم برگ های توی حیاط رو جمع کنم ... همین طور که مشغول بودم , صدای زنگ در بلند شد ...
    جا رو و خاک انداز رو گذاشتم گوشه ی دیوار و درو باز کردم ...
    نسترن جلوی در بود ... چنان با اشتیاق به من نگاه کرد که برق نگاهش منو گرفت ... دلم ریخت پایین ...
    حالی به من دست داد که تا اون زمان تجربه نکرده بودم ...
    مثل اینکه نگاه منم طوری بود که اون تا گوشش قرمز شد و با لکنت سلام کرد ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۲۸   ۱۳۹۶/۷/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت هفتم

  • ۲۳:۳۳   ۱۳۹۶/۷/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هفتم

    بخش اول



    گفتم : سلام , خوش اومدین ... مامان منتظرتون هستن ... تنهایین ؟
    در حالی که دستپاچه به نظر می رسید , گفت : آره , مامانم کار داشت ... مزاحم نیستم ؟ ...
    گفتم : نه , بفرمایید تو ...

    رفت طرف در اتاق و برگشت و چشم هاشو طرف من خمار کرد و پرسید : تو نمیای ؟
    گفتم : نه , من دارم حیاط رو جارو می کنم ... اگر نکنم مامانم می کنه ...
    گفت : پس تو کارِ خونه هم می کنی ...
    گفتم : من اصلا کوزت شونم ...
    باز همون خنده ی قشنگ و بانمک رو به من تحویل داد و گفت : کمک نمی خواین ؟ حاضرم با هم جارو کنیم ...
    گفتم : نه بابا , یک دونه کوزت برای این خونه بسه ...
    نگاهی به من کرد و یک سری با ناز تکون داد و رفت تو ...
    با اون نگاهی که اون به من کرده بود و خنده ای که تحویل من داده بود , دلم خواست دنبالش برم ولی جارو رو برداشتم و مشغول شدم ... البته برگ ها رو تند و تند جمع کردم ریختم تو باغچه و زود خودمو رسوندم ... ولی نسترن با مامان رفته بودن تو اتاق و در را هم بسته بودن ...
    رفتم تو آشپزخونه .. .
    دو تا چایی ریختم که براشون ببرم تو اتاق که اونا اومدن بیرون ... نسترن گفت : ماهرو جون تو رو خدا زیاد خودتون رو اذیت نکنین , فقط اون آبی رو تا دهم برام بدوزین کافیه ... اون دو تا دیگه رو اصلا عجله ندارم ...
    مامان گفت : باشه , تو دوشنبه بیا پرو ، یک کاریش می کنم ...
    صدای زنگ در اومد ... مامان آیفون رو برداشت و گفت : سلام , بفرمایید تو ...
    نسترن رفت به طرف در ...

    همین طور که سینی چایی دستم بود , گفتم : کجا ؟ مگه چایی نمی خورین ؟
    گفت : برای من ریختی ؟
    گفتم : بله , برای شما و مامان ...

    زود اومد تو آشپزخونه و گفت : دستت درد نکنه ... همین جا می شینم ...
    مامان رفت به استقبال یک مشتری دیگه اش و سلام احوالپرسی کردن و رفتن تو اتاق ...
    نسترن گفت : کوزت , من با قند چایی نمی خورم ، شوکولات داری ؟
    گفتم : آخ خدا مرگم بده خواهر , یادم رفت ... الان میام ...
    خندید و گفت : اگر نداری خودتو ناراحت نکن , خرما هم باشه خوبه ... فقط قند نمی خورم ...

    ظرف شوکولات رو برداشتم ... در یخچال رو باز کردم خرما رو با دست دیگه برداشتم و هر دو رو گذاشتم جلوش و گفتم : دیگه چی ؟ حالا بگو جون آدمیزاد ؛ همین الان برات میارم ...
    گفت : جون آدمیزاد ؟!! ... توقع همچین حرفی رو نداشتم ...
    چشم هامو از هم باز کردم و نگاش  کردم ... اونم تو صورت من خیره شد و دوباره گفت : جون آدمیزاد ...
    با دو دست گلومو گرفتم و خودمو انداختم رو میز ...
    از خنده غش و ریسه رفت ...

    تو دلم گفتم فدات بشم اینقدر قشنگ می خندی ...
    همین طور که می خندید و نمی تونست جلوی خنده شو بگیره , هی به من می گفت : پاشو ... پاشو بسه دیگه ... الان چاییم می ریزه ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۲/۷/۱۳۹۶   ۲۳:۳۴
  • leftPublish
  • ۲۳:۴۰   ۱۳۹۶/۷/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هفتم

    بخش دوم




    بلند شدم و گفتم : مراقب باش دیگه حرفی از دهنت در نیاد که من باید انجامش بدم ...
    همین طور که بلند می خندید , گفت : نه دیگه غلط کردم , هیچی نمی خوام ...
    چایی مامان رو برداشتم که خودم بخورم ... نشستم روبروش و گفتم : بفرمایید سرد می شه ...
    گفت : خوش به حال ماهرو جون که پسر خوبی مثل تو داره ...
    گفتم : نه بابا , اینطورام نیست ... خدا از دلش خبر داره ...
    گفت : من یک برادر دارم ... خون همه ی ما رو کرده تو شیشه ... مثل سگ بداخلاقه ... هر کاری بدی تو این دنیاست می کنه که حرص ما رو دربیاره ...
    تو یک سال گذشته سه تا ماشین زده و داغون کرده ... تازه سه قورت و نیمش هم باقیه ...
    گفتم : منم ماشین ندارم , شاید اگر داشتم چند باری می زدم داغون می کردم ... یک جورایی مزه می ده که آدم بدونه اگر داغونش کنه یکی دیگه براش می خرن ... خوب براش مهم نیست و می ره می زنه دیگه ...
    گفت : نه بابا ... کی براش می خره ؟ مگه شهر هرته ؟ اول ماشین خودشو زده گذاشته تعمیرگاه , بعد ماشین مامانو خراب کرده ...
    پریشب با التماس ماشین بابا رو گرفت ... یک دختر رو سوار کرده تو نیایش زده به یک ماشین دیگه , خورده به جدول ...
    مامانم از بس عصبانی بود , مریض شده ... برای همین امروز با من نیومد ...
    زیر لب گفتم : چه کار خوبی کرد ...

    اون شنید و گفت : برای چی کار خوبی کرد ؟
    گفتم : آخ ببخشید ... شنیدی ؟ ... بلد نیستم یواش حرف بزنم ... خوب معلومه دیگه وگرنه الان رفته بودین و من تو با هم چایی نمی خوردیم ...
    گفت : نگو تو رو خدا ... نمی دونی چه دعوایی کردن ... آرمان زد هر چی تو خونه بود شکست ... مامان جیغ بزن , آرمان هوار بکش ... بعدا درو زد به هم و از خونه رفت ...
    مامان بیچاره هم از غصه یک گوشه افتاده ...
    گفتم : نسترن ترمز کن ... تو هر چی راز تو زندگیتون بود الان گفتی ... یکمش هم بذار برای دفعه ی دیگه ...
    گفت : راز نبود که , کار همیشگی اوناست ... همه می دونن ما داریم از دست آرمان چی می کشیم ...
    ماهرو جون همیشه مامانم رو راهنمایی می کنه ...
    گفتم : آهان ... برای همین کار اون بچه به اینجا کشیده ...
    گفت : شوخی نکن ... وقتی مامانم تو و برادرت رو می ببینه که اینقدر سر به راه و آقایین , خیلی دلش از دست آرمان می گیره ...

    بعد یک حالت صمیمی به خودش گرفت و پرسید: برزو ؟ تو کدوم دانشگاه می ری ؟ چی می خونی ؟
    گفتم : تو با این همه کنجکاوی که داری , هنوز نمی دونی ؟
    گفت : من ؟ من کنجکاوم ؟
    گفتم : کامپیوتر می خونم ... تو چی ؟
    گفت : من زبان ...
    گفتم : زبون با چشم و پاچه خوب می شه وگرنه خودش به تنهایی اصلا چیز به درد بخوری نیست ...
    گفت : مثلا کامپیوتر چه فایده ای داره ؟ الان تو هر خونه ای بری یک کامپیوتر هست و دست هر بچه ای یک لب تاپ ... تو هم همچین رشته ی به درد بخوری نداری ... همه با هم می ریم دنبال بیکاری ... آیدا چی ؟
    گفتی باهات همکلاسه , پس هم رشته ی توست ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۴۴   ۱۳۹۶/۷/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺

    قسمت هفتم

    بخش سوم




    پرسیدم : یک چایی دیگه می خوری ؟
    گفت : با آیدا دوستی ؟
    گفتم : خیلی خودتو کنترل کردی و دیر پرسیدی ... هیچ دقت کردی تو چقدر این سوال رو از من می پرسی ؟ می خوای چیکار کنی ؟ دوست باشم و نباشم به حال تو چه اثری می کنه ؟
    گفت : نه , اثری که نمی کنه ، از روی کنجکاوی می پرسم ... آخه می شناسمش ... به تو نمی خوره , برای همین می خواستم بدونم ...
    گفتم : اون وقت چرا نمی خوره ؟ چون پولدارن ؟
    گفت : نه ... ببین به من مربوط نیست ولی من ماهرو جون می شناسم ... نمی شه ... تو اگر باهاش دوستی , بهت بگم ... اگر نیستی , دیگه لزومی نداره ...
    گفتم : حالا فرض کن دوستم , بگو ببینم چی می دونی ...
    گفت : نه , پشیمون شدم ... اگر دوستی خودت سعی کن اونو بشناسی ... فقط بهت می گم مراقب باش , زندگی پرماجرایی داره ...
    گفتم : خودش که دختر ساده ایه ...
    گفت : اون ساده است ؟ شیطون رو درس می ده ... دو بار دماغشو عمل کرده ...
    خندیدم گفتم : دماغشو عمل کرده ... من اخلاقشو گفتم ... ولی یک چیزی بهت بگم به کسی نمی گی ؟ گفت : نه ... بگو چیه ؟ ...

    سرمو بردم جلو و دو تا دستم رو گذاشتم دور دهنم و آهسته گفتم : برای اینکه فضولیت بخوابه بهت می گم من با آیدا دوست نیستم ... فقط دعوتم کرده بود مهمونی ... خلاصه صنمی با هم نداریم ... اینو برای این گفتم تا دوباره نپرسی و بحث آیدا تموم بشه ...
    نسترن یکم خودشو جمع و جور کرد و سعی کرد عادی به نظر بیاد و از جاش بلند شد و کیفشو برداشت و گفت : از چایی ممنونم , دیگه باید برم ...
    گفتم : ای بابا فکر کردم خیالت راحت بشه , می شینیم حرف می زنیم ... تو داری می ری ؟
    خندید و گفت : کار دارم ... مامانم اعصابش به هم ریخته , تنهاست ... منم یک جورایی مثل تو , کوزت شونم ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۴۸   ۱۳۹۶/۷/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هفتم

    بخش چهارم




    بعد زد به درِ اتاق مامان و خداحافظی کرد و رفت ...
    منم رفتم تو اتاقم ... باید درس می خوندم ... فردا امتحان داشتم ...
    کتابامو گذاشتم جلوم و شروع کردم ولی تلفن زنگ خورد ...
    سیاوش بود ... گفت : برزو یک زنگ بزن به آیدا ... خیلی داره گریه می کنه ... پدر من و مرضیه رو درآورده ... حالا می گه خودمو می کشم ... یک زنگ بهش بزن , تمومش کن ...

    گفتم : ول کن پسر ... فردا گیر می ده می گه خودت زنگ زدی , پس عاشق منی ... نه , ولش کن دختره دیوونه است ...  من کی بهش ابراز علاقه کردم که اون فکر کنه من عاشقش شدم ؟ ... ای بابا چه گیری کردیم ... بهش بگو برزو نیست ... تو این جور کارا نیستم ...
    دیگه هم با کسی دوست نمی شم , حوصله ی این لوس بازی های دخترا رو ندارم ...
    گفت : برزو به خدا نامردیه ... ماشینشو بهت داد ... هزار جور بهت محبت کرده ... به جبران اون دلشو به دست بیار ...
    گفتم : مگه من گفته بودم به من محبت کنه یا اصلا می خواستم ؟ ... حالا من اگر یک قدم بردارم , تا آخر عمر درگیر می شم ... نمی کنم داداش ... بره هر کاری می خواد بکنه ... من وجدانم راحته ...
    گفت : خوب یک زنگ بهش بزن همین ها رو خودت بهش بگو ... راستش اون فکر می کنه تو از دستش ناراحت شدی و باهاش قهر کردی ...
    گفتم : عنتر جون ...
    گفت : اِ اِ اِ ... این چی بود گفتی مرتیکه ؟ ...
    گفتم : عنتر جونی دیگه ... خودتو عنتر و منتر این دخترا کردی ... ولشون کن بذار هر کاری می خوان بکنن ... این آیدا رو هم تو تو کاسه ی من گذاشتی ... خداحافظ ...
    اما دیگه نتونستم درس بخونم ... همش تو فکر بودم و می ترسیدم راستی راستی آیدا خودکشی کنه ...
    شب موقعی که شام می خوردیم , مامان سر حرف رو باز کرد و گفت : نسترن چرا نشست پیش تو ؟ نکنه تو ازش خواستی ؟
    گفتم : مامان خوشگله ؟ بازم گیر ؟ حرف زدیم مادر من ... مهمه که من خواسته باشم یا اون خواسته باشه ؟ درسته که زبونم لال ؛ دختر و پسریم ولی دو تا آدم همسن و سال که هستیم دیگه ... قربونت برم دوره عوض شده ... گذشت ... اووووو ... این حرفا که شما می زنین مال صد سال پیشه ... قبل از میلاد مسیح ... دو نفر آدم با هم حرف می زدیم ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۵۳   ۱۳۹۶/۷/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هفتم

    بخش پنجم




    زن و مرد نداره ... تو رو خدا مادر من شما دیگه این کارو نکن ... اینقدر جنس مخالف رو برای ما بیچاره ها لولو کردن که تا همدیگر رو می ببینم نسبت به هم احساس پیدا می کنیم ... آخه چرا ؟

    دلیلش همین کاراست دیگه ... اگر از بچگی به ما می گفتن زن و مرد می تونن با هم دوست باشن بدون اینکه نسبت به هم نظر بدی داشته باشن , به خدا الان اوضاع فرق می کرد ...
    الان اینقدر همه ی ما بدبخت نبودیم ... به هر کس با خنده سلام می کنی فکر می کنه عاشقش شدی ... پسر و دختر هم نداره ها , همه سر و ته یک کرباس شدیم ...
    چون ذهن ما رو نسبت به هم خراب کردن ... خوب معلومه بچه ی کودکستان رو جدا می کنن ... دبستان رو جدا می کنن ... راهنمایی و دبیرستان رو جدا می کنن و این همه سال ما رو از هم می ترسونن که نکنه با هم حرف بزنیم ... نکنه بهم نگاه کنیم ...

    اون وقت یک مرتبه درست زمانی که خوب به هم حریص شدیم , یک جا با هم آزاد می ریم دانشگاه آزاد ... نتیجه اش چی می شه ؟ اون مهمونی های پنهونی ... اون همه دوست دختر و پسر که با هم رابطه دارن و دوستی رو با عشق اشتباه گرفتن ...
    می شه مشکل بزرگ ما پسرا و دخترا ... اونا که ازدواج می کنن بعد از یک مدت یا بدبخت می شن یا طلاق می گیرن ...
    حداقل شما دیگه این حرف رو نزن ... من واقعا دوست داشتم با نسترن حرف بزنم ولی به جون مامان بهش نظر بدی نداشتم ... ان شالله که اونم به من نظر بدی نداشته ...
    گفت : می دونم پسرم ... تو راست می گی , حرف تو رو قبول دارم ولی کلا دخترا دلشون مهربون تره و عاشق پیشه تر ... زود گول دلشون رو می خورن و پابند می شن ...
    حالا که ما تو همین اوضاع زندگی می کنیم , تو مراقب جلوی پات باش ... نکنه دل کسی رو بشکنی و بندازی زیر پات که فقط اون موقع است که ازت نمی گذرم و شیرمو حلالت نمی کنم ...
    پس به کسی نزدیک نشو که بخوای ولش کنی و قلبشو بشکنی ...
    خندیدم و گفتم : پس مادر من , خودت خواستی ... یادت نره ها ... من برای اینکه دل کسی رو نشکنم , شاید مجبور بشم هفت هشت تا زن بگیرم ... اولیشو بگیر که اومد ...
    گفت : چی داری میگی ؟ نسترن ؟
    گفتم : نه , اون دومیه ... اولی آیدا ست ... به من گفت دوستم داره ... به اون خدایی که می پرستی اگر من حتی یک ابراز علاقه بهش کرده باشم ... فقط دوست ... حالا می گه دنیا رو به پام می ریزه ... یا باید دنیای اونو قبول کنم یا پامو بذارم رو دلش ... شما انتخاب کن که فردا نگی شیرمو حلالت نمی کنم ...


    فردا تو دانشگاه من دیر رسیدم و امتحان داشت شروع می شد ... با عجله رفتم و سر جام نشستم ... استاد برگه ی منو گذاشت جلوم ولی حواسم به این بود که ببینم آیدا اومده یا نه ... هر چی نگاه کردم اونو ندیدم ...
    حالم خیلی خوب نبود ... دلم شور افتاد نکنه بلایی سر خودش آورده باشه ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۵۴   ۱۳۹۶/۷/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت هشتم

  • leftPublish
  • ۲۳:۵۷   ۱۳۹۶/۷/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هشتم

    بخش اول




    ولی وقتی امتحان تموم شد , دیدم آخرین نفر گوشه ی دیوار نشسته ...
    استاد که رفت بیرون ,  رفتم سراغش ... اخم هاش تو هم بود ...
    گفتم : سلام ...

    گفت : چه عجب ... نمی دونستم اینقدر بد کینه ای ... حالا توضیح بده چرا با من قهر کردی ؟ ...
    گفتم : توضیح می دم ... تو اول بگو حالت خوبه ؟

    گفت : الان که باهام آشتی کردی , بهترم ... گفته باشم بهت ؛ باید این کارتو جبران کنی ...
    صندلی رو کشیدم نشستم کنارش و گفتم : ببین آیدا من با تو قهر نکردم ... چند سوال منو جواب بده ... مثل دو تا آدم متمدن ... کی پیشنهاد دوستی داد ؟
    گفت : خوب من ازت خوشم اومده بود ... گناه کردم ؟
    گفتم : کی هر روز تلاش می کرد منو برسونه ؟ من قدمی برای این دوستی برداشتم ؟ راست بگو کاری کردم که تو رو گول بزنم ؟
    گفت : ببین برزو رُک و راست بگو چی می خوای بگی ؟ ...
    گفتم : چیزی نیست که تو ندونی ... من نمی خوام به دوستیمون ادامه بدم , اصلا اهل دوست دختر نیستم ... تو به من پیله کردی , قسم می خورم من نمی خواستم ...
    با تمسخر و عصبانیت گفت : می دونم بچه ننه , مامانت دعوات می کنه ...
    گفتم : تو اینطوری فرض کن ... به هر حالا یک مرگم هست که نمی خوام قاطی این ماجراها بشم ...
    گفت : من احمق رو بگو می خواستم تو رو با بابام آشنا کنم ... می تونست دستتو بگیره و تو رو بکشه بالا ولی خودت نخواستی ...
    گفتم : مرسی , خیلی ممنونم ولی لازم نیست پشت یک دوستی رشوه باشه ... الانم با هم همکلاس هستیم و مثل همه ی بچه ها با هم دوستیم ولی من دوست پسر تو نیستم ... قبلا هم نبودم , اینو تو سر زبون ها انداختی ... اگر این کارو نمی کردی به دوستیمون ادامه می دادیم ...
    گفت : برو ببینم بی شعور ... من می دونم دردت چیه ... چون ماشین رو ازت خواستم پس بگیرم , بهت برخورد ... بگیر این سوییچ دست تو باشه ...
    سری با تاسف تکون دادم و یکم بهش نگاه کردم و رفتم ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۳/۷/۱۳۹۶   ۰۰:۲۱
  • ۰۰:۰۰   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هشتم

    بخش دوم




    و از اون روز به بعد هر کاری کرد که بتونه توجه منو جلب کنه , موفق نشد ...
    ولی آیدا کسی نبود که دست از سر من برداره ... به هر ترفندی خودشو به من می رسوند ... تلفن می کرد و در باغ سرخ و سبز نشونم می داد ...
    از نسترن هم خبری نداشتم ...
    فکر می کنم مامان طوری وقت پروی اونو گذاشته بود که من خونه نباشم یا وقتی اون می خواست بیاد , به یک بهانه ای منو از خونه می فرستاد بیرون ...
    یک شب داشتم درس می خوندم ... یک شماره ناشناس به من زنگ زد ... تا گفتم الو , قطع کرد ...
    فکر کردم اشتباه گرفته و دوباره مشغول شدم ...
    من باید درس می خوندم ... نمی تونستم زحمت های مادرم رو ندیده بگیرم و با وجود شهریه سرسام آور دانشگاه آزاد دنبال دختر بازی و فکرای بیخودی برم ...
    من حتی حق نداشتم از یک واحد بیفتم تا مامانم مجبور بشه برای اون واحدها دوباره پول بده ...
    هر وقت هم که می خواستم برم سر یک کار , اون اجازه نمی داد و می گفت : تو فقط درس بخون , الان به هیچی فکر نکن ... من به اندازه ی کافی درمیارم ...
    ولی من دیگه بچه نبودم ... می فهمیدم که اون چقدر کار می کنه تا به قدر کافی دربیاره که همه فکر کنن وضع مالی ما خوبه ... اون به تازگی چشمش هم ضعیف شده بود و من دیدم به جای اینکه بره دکتر و نمره ی چشمش رو تعیین کنه , یکی از اون عینک های هزار تومنی خریده بود به چشمش می زد تا بتونه خیاطی کنه ...
    پس من باید خوب درس می خوندم تا هر چه زودتر درسم تموم بشه و بتونم از مادرم مراقبت کنم ...
    من نمی خواستم مثل رستم و سهراب ازدواج کنم و محبت های مادرم رو فراموش کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۴   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هشتم

    بخش سوم




    تلفن دوباره زنگ خورد ... همون شماره بود ...
    گوشی رو جواب دادم و گفتم : مثل اینکه اشتباه می گیرین ...
    نسترن بود با یک حالت تردید گفت : ای وای برزو تویی ؟ منم نسترن ... می خواستم شماره ی ماهرو جون را بگیرم ... مثل اینکه قاطی کردم ... خونه هستن ؟
    گفتم : سلام ... آره , می خواهی گوشی رو بدم بهشون ؟
    گفت : نه ..چیزه ...ببین برزو تو خوبی ؟
    گفتم : مرسی , ممنون ... تو چطوری ؟ مامان تو اتاق کارشه ها , می خوای باهاش حرف بزنی ؟
    گفت : نه , بعدا زنگ می زنم ... در مورد لباسم بود , حالا ولش کن ... چیزه ... بروز تو زبانت خوبه ؟

    گفتم : آیدا با من دوست نیست ... اول اینو بگم خیالت راحت بشه ...
    خندید و مثل اینکه خوشحال شده بود , سر حرف باز شد ... گفت : پریشب مهمونی داشتن ... از اینکه تو نبودی , فهمیدم باهاش دوست نیستی ...
    گفتم : از همون مهمونی های اون دفعه ؟ خونه ی پریسا ؟ دوباره تولدش بود ؟
    گفت : آره ولی تولد نبود ... پریسا همین طوری مهمونی گرفته بود ... تعدادشون هم زیاد نبود ...
    گفتم : پس تو هم پای همیشگی اونا هستی ولی خودت اون بار گفتی به اجبار رفته بودی ...
    گفت : راستشو بگم مسخره ام نمی کنی ؟
     گفتم : نمی دونم , شایدم کردم ...
    گفت : از فرار اون بار خوشم اومده بود ... رفتم تا یک بار دیگه زورو نجاتم بده ولی زورو نبود ... منم خودم خودمو نجات دادم ...
    گفتم : چی می گی ؟؟ تو رفته بودی منو اونجا ببینی ؟
    گفت : نه خیر ... رفته بودم مچ تو رو بگیرم و بیام به ماهرو جون بگم ... می خواستم خرابت کنم ...
    گفتم : دختر تو برای من به زحمت افتادی ... والله چطوری از شرمندگیت دربیام ؟  جون فریده جون بگو چند تا متلک بار آیدا کردی ؟
    گفت : نکردم ... از اون بدتر کردم ... حدس بزن ...
    گفتم : نمی دونم چیکار کردی ... بگو , حالا من فضولیم گل کرده ...
    گفت : یک طوری بهش فهموندم که من و تو با هم دوستی خانوادگی داریم و دوست پسر منی ... داشت آتیش می گرفت ...
    گفتم : کار نداری ؟ من باید درس بخونم ...
    گفت : برزو ... برزو تو رو خدا ناراحت شدی ؟

    گفتم : ببخشید منو , نسترن خانم از این کارای بیهوده و سطحی بدم میاد ... هیچ وقت برای ناراحت کردن کسی کاری نمی کنم ... دوست ندارم اصلا ... این کارا چیه ؟ به نظرت احمقانه نمیاد ؟ مثلا شماها دانشجویین ... ببخش من واقعا درس دارم ...

    و گوشی رو قطع کردم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۸   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هشتم

    بخش چهارم



    دوباره زنگ زد و گفت : ببخشید ... اینطورم نبود , شوخی کردم ...
    گفتم : ببین من دوست ندارم قاطی بازی دختربچه ها بشم ... هم از این کارت تعجب کردم , هم متاسف شدم ... اگر کاری دیگه نداری من برم سر کارم ...
    گوشی رو قطع کردم ولی از اینکه نسترن چنین کاری کرده بود و با افتخار برای من تعریف می کرد , حدس زدم دختر کوتَه فکریه و بهتره دیگه باهاش کاری نداشته باشم ...
    یک هفته ای گذشت ... با اینکه من فکر می کردم نسترن بازم به من زنگ می زنه ولی نزد و خبری ازش نشد ...
    یک بارم مامان می گفت لباسش حاضره , نمیاد ببره ...
    برام مهم نبود ... همین قدر که از دردسر دور بودم , برای من کافی بود ...
    برای همین سراغ آیدا هم نمی رفتم ... با وجود اینکه اون مرتب سعی می کرد از گوشه و کنار به من متلک بندازه و جملات بی محتوایی رو نثار من بکنه , دوری می کردم و خودمو وارد معرکه نمی کردم ...


    تا اینکه

    هر سال مامان نذر داشت ... چهل و هشتم , وفات امام حسن (ع), شله زرد می پخت ...
    اون سال هوا خیلی سرد بود و چند روز پیش برف اومده بود ... من با پارو اونا رو کنار حیاط جمع کرده بودم و با وجود این وضع , مامان اصرار داشت مثل هر سال دیگ شله زرد رو تو حیاط بار بذاره ...
    اون هر سال در این روز برای پدرم یک ختم انعام می گرفت و مراسم یادبود بر گزار می کرد و تمام زن های فامیل تو خونه ی ما جمع می شدن ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۳   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هشتم

    بخش پنجم



    از روز قبل مژگان و شیرین اومده بودن کمک ... مامان بزرگ هم اومده بود ... همه مشغول کار بودیم ...
    رستم به کارا واردتر بود ... اجاق گازی رو تو حیاط گذاشت و به گاز وصل کرد و دیگ رو گذاشت روش ...
    مامان از همون شب قبل , سفره ای رو هم برای یادبود بابا پهن کرده بود ...
    عکسشو وسط دو تا گلدون گل گذاشت و حلوا و خرما و شیرینی عزا رو با شمع و گل تزئین کرد و این تنها دلخوشی اون تو تمام سال بود که فکر می کرد یک روز رو کامل به بابا اختصاص می ده و یاد اونو زنده نگه می داره ...
    قرار بود دعا تا ساعت یازده و نیم تموم بشه و مهمون ها می رفتن و برای کسانی که مونده بودن چلوکباب سفارش داده بودیم ...
    مامان همه رو ساعت نه صبح دعوت کرده بود ...
    چون بعد از ظهرها خیلی هوا سرد می شد و تو حیاط موندن کار مشکلی بود ... و اون روز , آفتاب بود و نور خورشید باسخاوت می تابید و ما رو گرم می کرد ...
    وقتی مهمون ها شروع به اومدن کردن , من و برادرهام و دایی مجید دیگه مجبور بودیم تو حیاط بمونیم ...
    در حیاط باز بود که یک مرتبه فریده خانم رو تو پاشنه در دیدم ... بی اختیار از دیدنش از جام پریدم و رفتم جلو و سلام کردم و گفتم : خوش اومدین ... تنهایین ؟
    با خنده گفت : نه , نسترن هم هست ...

    با اینکه علت خنده شو نفهمیدم , منم خندیدم و گفتم : خوش اومدین ... بفرمایید ...
    فریده خانم اومد و رفت به طرف ساختمون ... اما نسترن نیومد ... یک سرک تو کوچه کشیدم ؛ ندیدمش ... دنبالش رفتم تو کوچه ... ماشین رو پارک کرده بود داشت میومد ... ایستادم تا رسید ...
    گفتم : ترسیدم , فکر کردم فرار کردی ... آخه تو دست به فرارت خوبه ...
    گفت : چطوری بداخلاق ؟ ... خوب شد اون روتم دیدم ...
    گفتم : کجاشو دیدی ؟ دست بزن هم دارم ...
    گفت : نگو تو رو خدا , ترسیدم ... اون که تو می زنی پشه است ... حالا می گی از چی اون روز بهت برخورد ؟ ...
    گفتم : ولش کن ... دوباره می خواهی اون روم بالا بیاد ؟ ... بیا بریم تو ...

    و راه افتادم ...

    صدام کرد : برزو ؟
    برگشتم نگاهش کردم ... در حالی که عاشقانه به من نگاه می کرد , زیر لب پرسید : تو خوبی ؟ دروغ گفتم , به آیدا نگفتم دوست پسر منی ...
    راستش از اون نگاه دستپاچه شدم ... یکم صورتم داغ شد ... خواستم با شوخی مسئله رو ماست مالی کنم ولی نتونستم ... جوابشو ندادم و رفتم تو ... اونم پشت سرم اومد ...
    سهراب بلافاصله اومد جلو و پرسید : جریان چی بود ؟ ... چرا تو رفتی آوردیش ؟
    گفتم : اِ اِ اِ داداش ... نگو بده ... خاک بر سرم پشت سر دختر مردم ؟ ...

    پرسید : جون داداش چیزی بینتون هست ؟
    گفتم : نه بابا ... مورچه چیه که کله پاچه اش باشه ... من هنوز دست راست و چپم رو بلد نیستم ... فقط دستم تو جیب مامانمه ... دخترا رو هم که می شناسی , زود میگن بیا منو بگیر .. .ولی دیگه نمیگ ن گرفتی چه خاکی تو سرت بریز ... فقط می گن بگیر ...
    سهراب خندید و گفت : مقاومت کن داداش , مقاومت کن ... زن بگیری , بدبختی ... مگر اینکه پولدار باشه ...
    تنها راه نجاتت , پول پدرزنه ... همین و بس ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۶   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هشتم

    بخش ششم




    شله زرد داشت حاضر می شد و مامان میومد مرتب سر می زد ...
    من و رستم و سهراب و دایی مجید و دکتر یزدی دور دیگ جمع شده بودیم تا گرم بشیم که مامان اومد و یکم هم زد و خلال بادوم هاشو ریخت و گفت : برزو , زیرشو تا اونجایی که می تونی کم کن تا ما بکشیم ...
    ظرف های یک بار مصرف گذاشیتم جلو و رستم و دایی مجید شروع کردن به کشیدن ...
    همون موقع مژگان و نسترن با دو تا ظرف دارچین و خلال پسته اومدن و تند و تند شروع کردن روی شله زردها رو تزئین کردن ... و نسترن در هر فرصتی نگاهی از سر محبت به من می نداخت و من که برای اولین بار توجه ام به یک دختر جلب شده بود , منتظر نگاه بعدی بودم و کمک می کردم شله زردهایی رو که اونا تزئین کرده بودن , به اتاق برسونم و شیرین و چند تا از خانم ها اونا رو از ما می گرفتن ...
    و اون روز بعد از اینکه مهمون ها رفتن , به اصرار مامان و مژگان و شیرین نسترن و فریده خانم هم برای ناهار موندن و به جز اونا دکتر یزدی و خانمش هم بودن ...
    نسترن بی ریا درست مثل عضوی از خانواده کمک می کرد و شنیدم که تمام مدت هم از مهمون ها پذیرایی کرده بود ...
    اون نگاه های یواشکی و عاشقانه بین من و نسترن باعث شد زندگی من از اون روز به بعد تغییر کنه ...
    هوش و حواسم رفته بود و به چیزی جز نسترن فکر نمی کردم ...
    استدلال جای خودشو به احساس داده بود ... چند بار دیدم فریده جون به نسترن اشاره می کنه بریم دیگه ولی نسترن با سر اونو به صبر دعوت می کرد و چیزی که من متوجه شدم , این بود که فریده جون داشت از خواسته ی دخترش اطاعت می کرد و نمی تونست رو حرف اون حرف بزنه ...

    و این وسط متوجه ی مامان خودم هم بودم که با دقت و ریزبینی خاص خودش همه چیز رو زیر نظر داشت ...
    اون روز نسترن درست مثل مژگان و شیرین تا همه ی خونه رو به حال عادی در نیاوردن , از خونه ی ما نرفت و ما مجبور شدیم با هم ازش تشکر کنیم و این باعث شده بود که همه یک جورایی به شک بیفتن ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۱   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هشتم

    بخش هفتم




    برای همین , وقتی همه رفتن و من و مامان تنها شدیم , خودمو آماده کرده بودم و می دونستم که با اعتراض اون روبرو می شم ...
    ولی اون  گفت : دیدی دختر فریده رو ؟ حسابی رفته تو کوک تو ...
    گفتم : خداییش مامان هیچ وقت بهت دروغ نمی گم ... منم رفته بودم تو کوک اون ... حالا چی می شه ؟ ...
    خندید و گفت : نمی دونم , تا خدا چی بخواد ...
    گفتم : مثل اینکه بدت نیومده ها ؟

    آه عمیقی کشید و گفت : نه , برای خوش اومدن و نیومدن نیست ... از دخترای دانشگاه تو می ترسم ... هر روز که می ری و برمی گردی , دلم کف دستمه ؛ نکنه یکی خدای ناکرده بشینه زیر پات و وصله ی ما نباشه ...
    گفتم : نسترن وصله ی ماست ؟
    گفت : نه مادر , اونم نیست ولی فریده خیلی زن خوبیه ... ده ساله ما با هم دوستیم , بدی ازش ندیدم ولی اونم مشکلات خودشو داره ... اما نسترن دختر خوبیه ...
    دیدی درست مثل بچه های خودمون کمک کرد ؟ حالا ول کن تو , هنوز وقت این حرفات نیست ... ولش کن ...
    گفتم : ای مامان بلا ... شما رو تحت تاثیر قرار داد ؟
    هنوز به رختخواب نرفته بودم که نسترن زنگ زد ... راستش این بار خوشحال شدم ... دلم می خواست باهاش حرف بزنم ...
    گفت : سلام ... مزاحمت نیستم ؟
    گفتم : شما مراحمی ... مونسی ... خیلی هم زحمت کشیدی ... نسترن منتظر زنگت بودم ... باور می کنی ؟ بهم الهام شده بود ...
    گفت : خوب تو چرا زنگ نزدی ؟
    گفتم : بهم الهام شد بود تو زنگ می زنی , اون وقت خودم زنگ بزنم ؟ ... در ضمن من با آیدا دوست نیستم ... خوب بریم سر اصل مطلب ... امروز خیلی بهت زحمت دادیم , ممنون ....
    خنده ی بلندی کرد و گفت : وای نگو من عاشق ماهرو جونم ... خیلی خانمه ... می دونی من بچه بودم که مامانم منو آورده بود پیش ماهرو جون ... درست مثل خاله ی خودم دوستش دارم ... ماهه , ماه ...
    گفتم : اختیار دارین , ماهی از خودتونه ... سبزی پلو با کوکو از ما ...

    بازم خندید ...
    و این مکالمه حدود دو ساعت طول کشید ولی ناخودآگاه بین ما یک علاقه ای شکل گرفته بود که شاید واقعا خواست من نبود ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۳/۷/۱۳۹۶   ۱۱:۰۷
  • ۱۱:۰۸   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت نهم

  • ۱۱:۱۳   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت نهم

    بخش اول



    از اون شب به بعد , دلخوشی من شد حرف زدن با نسترن ...
    کلی شوخی می کردیم ... حرفای جدی می زدیم ... درددل می کردیم ... و این دوستی برای من خیلی لذت بخش شده بود و انگار بخشی از زندگی منو به خودش اختصاص داده بود ...
    کم کم احساس می کردم دلم می خواد هر روز اونو ببینم ...
    اما من مرد بودم , دلم می خواست خودم می رفتم دنبال اون ولی ماشین نداشتم و این کمبود رو بیشتر از پیش تو زندگیم احساس می کردم ... برای همین هر بار برای دیدنش بهانه ای میاوردم و نمی رفتم ...
    هر چقدر برای من که جوون بودم این دوستی خوشایند بود ,ب رای مادرم غیرقابل قبول بود و حاضر نبود با من کنار بیاد و کاملا نشون می داد که از کارم راضی نیست ...
    من اینو احساس می کردم و طرفش جبهه می گرفتم و رنج من از کمبودهایی که داشتم روز به روز بیشتر می شد ...
    نمی دونستم مقصر کیه ... به زمین و زمون بد و بیراه می گفتم و بیشتر اوقات , خُلقم تنگ بود ...
    نمی تونستم درست فکر کنم و همه ی حواسم به چیزایی بود که نداشتم و می خواستم ...
    باید می رفتم سر کار ... باید پول درمیاوردم ...
    اینطوری همش با نداری نمی تونستم زندگی کنم ...
    احساس بدی داشتم ... در حالی که از ظاهر غلط اندازم چیز دیگه ای معلوم می شد ...
    بالاخره نسترن با خواهش و تمنا یک روز منو وادار کرد که باهاش برم بیرون ...
    البته این اون چیزی نبود که من می خواستم ولی کم کم برام عادی شد ... نسترن هر وقت میومد دنبال من , فورا از ماشین پیاده می شد و جای خودشو می داد به من ...
    خوب منم برای اینکه خودمو ثابت کنم اونو می بردم به یکی از رستوان های گرون قیمت چون نمی خواستم جلوش کم بیارم و گاهی هم که چیزی دلش می خواست بخره , من پول اونو می دادم ...
    و اینطوری تقریبا مدام برای این دوستی هزینه می کردم ؛ اونم از جیب مامان ...
    شب ها می دیدم که مامان تا نزدیک صبح کار می کنه و من که قبلا پیشش می نشستم و با هم حرف می زدیم و دلم نمیامد تنهاش بذارم ,



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۶   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت نهم

    بخش دوم




    حالا تلفنی با نسترن حرف می زدم ...
    احساس می کردم به شدت عاشقش شدم ولی اصلا در این مورد با هم حرف نمی زدیم ...
    نمی خواستم امیدی به اون یا خودم بدم ولی نسترن رو می خواستم ...
    آرزوم بود اونو با خودم بیارم تو اتاقم و یا یک روز اتاق اونو ببینم ...
    دلم می خواست باهاش تو یک خونه زندگی کنم ، به هم عشق بدیم و از زندگی لذت ببریم ...
    ولی نمی شد ...
    مامان تازگی ها زیاد با من حرف نمی زد ... شایدم من ازش فاصله می گرفتم ... به هر حال رابطه ی خوبی که با هم داشتیم , خراب شده بود ...
    هر بار بعد از دیدن نسترن برمی گشتم خونه , اخم هاش تو هم بود و اوقاتش تلخ ... ولی حرفی نمی زد و منم دلم نمی خواست در مورد این موضوع چیزی بگم ...
    اینو می دونستم که مامان داره خودشو کنترل می کنه و اگر یک مرتبه عصبانی بشه نمی تونم در مقابلش بایستم ...
    نزدیک عید بود و یک روز جمعه , قرار بود همه با هم بریم خونه ی مامان بزرگ تا برای خونه تکونی کمکش کنیم ... بابابزرگ هم می خواست تو حیاط گل بکاره ...
    قرار بود مامان بزرگ یک آبگوشت مفصل بار بذاره و دور هم بخوریم ...
    من زنگ زدم به نسترن و گفتم : چیکاره ای ؟

    گفت : بیکار ... تازه از خواب بیدار شدم ... تو چی ؟

    گفتم : می خوایم بریم خونه ی مامان بزرگ ... قراره رستم بیاد دنبالمون ... توام بیا آبگوشت بخوریم ...
    با ناز گفت : وای نگو , دلم خواست ... خیلی آبگوشت دوست دارم ... بیام دنبالت بریم یه جا با هم بخوریم ؟
    گفتم : نه , نمی شه ... باید بریم کمک ...
    گفت : بیام دنبالت من تو رو برسونم ؟ بیام ؟ تو بعدا برو ... یکم با هم باشیم !
    با همون لحن خودش گفتم : برسون ... با هم باشیم ... کی میای ؟
    گفت : نیم ساعت دیگه سر کوچه باش , الان حاضر می شم ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان