خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۵:۵۰   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " یکی مثل تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

  • leftPublish
  • ۱۱:۲۱   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت نهم

    بخش سوم



    سریع به خودم رسیدم ... لباس عوض کردم و ادکلن مفصلی زدم و خوشحال از اتاق اومدم بیرون ...
    مامان گفت : مادر چیکار کردی ؟ چرا اینقدر زیاد زدی ؟
    گفتم : جایی کار دارم ... شما با رستم برو , من بعدا میام ...
    سرشو انداخت پایین و رفت طرف آشپزخونه و بلند گفت : صبرم داره تموم می شه برزو ...
    گفتم : منم همین طور مامان خانم ...
    پرسید : من دلیل دارم , شما برای چی ؟
    گفتم : دلیل شما برای خودتون خوبه , دلیل من منطقی تره ...
    گفت : برزو بهت حرف نمی زنم و خودمو می خورم که بحثی بین ما پیش نیاد , پس تو هم آدم باش و منو درک کن ... شورشو درنیار ... به بچه ی آدم یک بار حرف می زنن ...
    اونقدر با این دختر برو بیرون و بیا و با تلفن حرف بزن که امیدوار بشه و دیگه ولت نکنه ... در صورتی که تو الان  شرایط هیچ کاری رو نداری ...
    گفتم : می دونم من شرایط هیچ کاری رو ندارم ... من اصلا آدم نیستم ... می دونم دنیا مال من و امثال من نیست ... من اصلا چه حقی دارم ؟
    راست می گین شما ... من اشتباه می کنم که می خوام از زندگیم لذت ببرم ... مثل همه ی اون دخترا و پسرای پولدار نیستم ...
    شما می دونی مادر نسترن می دونه که با من میاد بیرون ؟ هیچ حرفی هم بهش نمی زنه با اینکه دختره ... چون پولدارن , عیبی نداره دیگه ...
    براشون مهم نیست ولی ما چون پول نداریم , حق نداریم ... شما به من که پسرم گیر می دی ...
    گفت : برزو جان این طرز حرف زدن از تو بعیده ... مادر این حرفا چیه می زنی ... تو کی اینطوری شدی ؟ ... باورم نمی شه ... یعنی تو طرز فکرت اینه ؟
    می دونم عزیز دلم دلت چی می خواد ... منو ببخش که نمی تونم رفاه تو رو فراهم کنم ولی منظور من این نبود عزیز دلم ... ما کجا بی پولیم ؟ تو بی پول ندیدی که از زندگیت راضی نیستی ... من هر کاری از دستم برمیومده , کردم ... بیشترم در توانم نیست مادر ...
    گفتم : تو رو به اون خدایی که می پرستی ولم کن ... مگه من از شما شاکیم ؟ غلط بکنم ... ولی تو رو امام حسین دیگه به من نگو جلوی نفست بگیر ... دیگه نگو خیلی ها از ما بدبخت ترن ...
    من نمی خوام بدبخت باشم ... الان تو این مملکت کی جلوی نفس خودشو گرفته که من نگرفتم ؟ ...
    دست بردار مادر من ... همه چیز بی محتوا و الکیه ... هیچ خبری نیست ... اگر بود اونا که مدافع این حرف ها بودن , نمی کردن ... همه , بخور بخور راه انداختن ...
    بعد به منِ بیچاره ای که تو سن چهارسالگی پدرم شهید شده , می گن جلوی نفست رو نگه دار ؟ ...
    نمی خوام ... دیگه ام با من از این حرفا نزنین که با چشم خودم دارم می ببینم که خوبی هیچ ارزشی نداره ......




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۵   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت نهم

    بخش چهارم




    مامان دستپاچه شده بود و با مهربونی گفت : فدات بشم برزو جان , ما به کسی کار نداریم ... ما باید تکلیف خودمون رو بدونیم ... چون یکی اشتباه می کنه , ما باید از مرز خودمون خارج بشیم ؟
    ما باید هوای خودمون رو داشته باشیم ... اصلا الان حرف من چیز دیگه است ... به خدا قسم نسترن به درد تو نمی خوره , ولش کن که فردا به هم علاقه مند نشین ...
    گفتم : اگر شده باشیم , چی ؟ من دوستش دارم , کار پیدا می کنم و با هم ازدواج می کنیم ، هیچ کسم نمی تونه جلومو بگیره ...
    و درو زدم به هم و از خونه رفتم بیرون ...
    نسترن منتظرم بود .. زودتر از موقعی که گفته بود , خودشو رسونده بود ...
    از شدت عصبانیت می لرزیدم ... سوار شدم ...
    گفت : یا خدا ... یا حضرت ایوب , به دادم برس ... اون روت بالا اومده ؟ آره ؟ از دست من ؟ ...
    سرشو خم کرد و با ترس پرسید : ببخشید جناب آقای برزو خان جسارت نباشه , جنابعالی پشت فرمون نمی شینین ؟ برم ؟

    با دست اشاره کردم : برو ...
    ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و گفت : قربون اون اخمت برم ... می خوای برام تعریف کنی ؟
    با غیظ گفتم : الان هیچی نگو , فقط برو ... باید از هم جدا بشیم , نمی تونم به دوستیمون ادامه بدم .. .درست نیست ...
    گفت : چی می گی ؟ ... شوخی می کنی ؟ دیوونه شدی ؟ ... آره , داری شوخی می کنی ...
    همه ی این کارات برای اینه که بخندیم ... اما اصلا خنده نداره , دارم سکته می کنم ... برزو تو رو خدا بگو که شوخی کردی ...
    گفتم : نه متاسفانه شوخی در کار نیست ... نمی تونم ...
    گفت : چی رو نمی تونی ؟ بگو ... مگه ما چیکار می کنیم که تو نمی تونی ؟
    گفتم : مامانم گیر می ده , می ترسه دل تو رو بشکنم ...
    گفت: خوب نشکن , راهش اینه ... راه حل پیدا کرده آقا ! ...
    گفتم : ول کن بابا , حوصله ندارم ...
    با لحن جدی تری گفت : من ازت جدا نمی شم , هیچ وقت ولت نمی کنم ... حتی اگر شده میام به مامانت التماس می کنم ولی ولت نمی کنم ... دیوونه ی احمق , من عاشق تو شدم ... دوستت دارم ...
    داد زدم و گفتم : چی گفتی ؟ همین دیگه ... مامانم از همین چیزا می ترسه ... همون اول بهت نگفتم اهل عشق و عاشقی نیستم ؟ ...
    گفت : یا امام رضا به دادم برس ... چرا دعوا می کنی ؟ داد نزن ... خوب دوستت دارم , کار بدی که نکردم ... من یک بار تو عمرم از یکی خوشم اومده , عاشق شدم ...
    با عصبانیت داد زدم و گفتم : تقصیر تو بود ... هی به من گیر دادی , منم عاشقت شدم ... مجبورم کردی وگرنه منو چه به این حرفا ...
    گفت : چی گفتی؟ تو رو خدا یک بار دیگه بگو چی گفتی ؟ عاشقم شدی ؟ ... برزو تو رو خدا یک بار دیگه بگو ... اگر خواستی پشت سرش فحشم بده ولی اون جمله رو تکرار کن ...

    و زد کنار خیابون و ایستاد و برگشت طرف من و زل زد تو صورتم ...
    گفتم : بیخود ... حرف الکی زدم , منظورم این بود که اگر منم عاشق تو بشم چه فایده ای برات داره ؟ اینو بگو ... منو می خواهی چیکار کنی ؟ ... خودت وضع منو می دونی , قید و بندی که مامانم داره رو می دونی ... به چه امیدی عاشق من شدی ؟ ...
    نه پول دارم , نه درسم تموم شده , نه کار دارم , نه سربازی رفتم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۰   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت نهم

    بخش پنجم




    گفت : ععععه ... برزو دیدی چقدر شاعرانه و رمانتیک به هم ابراز عشق کردیم ؟ ... باید از ما فیلم بسازن ... ندیده بودم کسی به این شیکی بهم ابراز عشق کنه ...
    وای تو واقعا منو دوست داری ؟ ای خدا یعنی ممکنه ؟ می شه یک بار داد نزنی و دوباره بگی ؟

    گفتم : واقعا تو زندگی رو شوخی گرفتی ... حالا دوستت داشته باشم یا نداشته باشم چی می شه ؟ من به چه دردت می خورم ؟ ...
    گفت : خیلی دردها ... من وقتی پیش توام , اصلا دردی ندارم که دوا بخواد ...
    گفتم : ول کن تو رو خدا , شعر نگو ... واقعیت زندگی چیز دیگه ایه ... باید از هم جدا بشیم , نمی خوام علاقه مون نسبت به هم از این بیشتر بشه ...
    همین الان با مامانم حرفم شد ... تا حالا اینطوری دلشو نشکسته بودم ... خیلی خرابم ...

    نسترن همین طور زل زده بود تو صورت من ...
    گفتم : چیه ؟ چرا نگاه می کنی ؟ برو دیگه ...

    بازم نگاه کرد ...
    گفتم : چیه ؟ چی می گی ؟

    گفت : تا دوباره نگی دوستم داری , ولت نمی کنم ...
    گفتم : تا شب هم اینجا بمونیم , نمی گم چون من حق هیچ کاری رو ندارم ... تا روی پای خودم نایستم , این کارا فایده ای نداره ...
    با دو دست بازوی منو گرفت و گفت : تو رو خدا دست از این حرفات بردار ... می دونی مامان من منتظره ماهرو جون بهش زنگ بزنه و بیاد خواستگاری ؟ ...
    گفتم : یعنی مامان تو مخالف نیست ؟
    گفت : نه ... برای چی باشه ؟ ماهرو جون مخالفه ؟

    گفتم : با تو نه , با ازدواج من موافق نیست ... نمی خواد زود خودمو دچار دردسر کنم ...
    گفت : یعنی من دردسرم برای تو ؟ ببین برزو اگر منو دوست داری , بیا عقد کنیم ... من راحت میام خونه ی شما , تو میای خونه ی ما ... همینطوری زندگی می کنیم تا تو وضعیتت روشن بشه ... چه فرقی می کنه ...
    من تو رو تو دردسر نمی ندازم ... برعکس دست به دست هم می دیم و زندگی خودمون رو می سازیم ... هان ؟ چی می گی ؟
    گفتم : مامان قبول نمی کنه ... دلش نمی خواد به قول خودش دختر مردم اذیت بشه ...
    گفت : اگر تو نمی تونی باهاشون حرف بزنی من باهاشون حرف می زنم ... اصلا تو بگو خودت موافقی ...
    اونقدر تو عقد می مونیم , تا هر وقت تو بگی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۳   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت نهم

    بخش ششم




    گفتم : حالا راه بیفت برو , تا ببینم چی می شه ... تو مطمئنی مامان و بابات مخالفتی ندارن ؟
    گفت : تو بیا خواستگاری , خودت ببین ... راستش مامانم عاشق توست , می گه از تو بهتر پسر پیدا نمی شه ...
    گفتم : بابات چی ؟
    گفت : بابام هنوز نمی دونه که من قصد دارم چیکار کنم ... تو بیا خواستگاری ...
    گفتم : چقدر این حرف رو تکرار می کنی ... من اصلا آمادگی ندارم , اصلا فکر نمی کنم مامانم قبول کنه ... خواهشا بهم فشار نیار , بذار سر فرصت ... الان منو بروسون خونه ی پدربزرگم ...
    گفت : ببین وقتی با هم یکی بشیم , هر چی داریم مال هم می شه ... دو نفر که همدیگر رو .... برزو ؟ تو رو خدا یک بار دیگه بگو که عاشقم شدی ... واییییی خدا جون باورم نمی شه ... من الان خوشبخت ترین دختر دنیام ... لازم باشه به مادرتم التماس می کنم ...
    بگو دیگه ...
    گفتم : پررو شدی , خجالت بکش ... دختر اینقدر بی حیا ؟ غرور داشته باش ...
    گفت : برای چی ؟ چیکار کردم ؟
    گفتم : تو به من پیشنهاد ازدواج دادی , یادت باشه ...
    گفت : نه خیر آقا , تو میای خواستگاری پیشنهاد می دی ...
    نسترن در حالی که تو پوست خودش نمی گنجید , یک ساعتی دور خیابون ها می چرخید و از زندگی شیرین مشترکمون می گفت ...
    ساعت نزدیک یک بود که منو رسوند دم خونه ی بابابزرگ و گفت : ای خدا کی می شه منم راحت برم خونه ی مامان بزرگ برزو ، با هم آبگوشت بخوریم ...
    این حرفش روی من خیلی اثر گذاشت ... راستش دل منم می خواست اونم راحت میومد و با خانواده ی من زندگی می کرد ...
    برام مثل رویا بود که نسترن رو کنار زن برادرام ببینم که تو خونه ی ما با مامان یواشکی حرفای زنونه می زنن  ...
    نسترن , دختر شاد و شنگولی بود و می تونستیم زندگی خوبی رو در کنار هم داشته باشیم ...
    زنگ در خونه ی بابابزرگ رو زدم ...
    نسترن هنوز ایستاده بود و هر بار نگاهش می کردم , دستی تکون می داد ... سهراب آیفون رو برداشت ...
    گفتم : منم برزو , باز کن ...
    گفت : به به شازده پسر ... بالاخره اومدی ...

    و درو باز کرد ...
    نسترن یک دست دیگه تکون داد و دور شد ...

    رفتم تو ... دیدم مثل هر سال نزدیک عید تمام باغچه ها پر از بنفشه ها و پامچال های رنگارنگه ... قرار بود اون روز منم تو این کار شرکت داشته باشم که غایب شده بودم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۷   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت نهم

    بخش هفتم




    سهراب اومده بود بیرون ...
    با اعتراض گفت : تو چه مرگته ؟ چرا به خاطر یک دختر مامانو اذیت می کنی ؟ گردنت کلفت شده ؟  بشکنم اون گردن کلفتت رو ...
    گفتم : چی میگی سهراب ؟ حرف می زنی ... کاری نکردم , مامان پیله می کنه ... خودت که می دونی حرف حرف خودشه , اصلا به حرف من گوش نمی کنه ... گردن من از مو هم باریک تره , بشکن ...
    گفت : با مامان بحث نکنی ها , برو عذرخواهی کن تموم بشه ... من و تو بعدا با هم حرف می زنیم ...
    گفتم : چشم , این کارم می کنم ...

    وارد که شدم , بابابزرگ با همون صدای قوی و پرابُهت گفت : آقا برزو چه عجب اومدی ... مثل اینکه قرار بود بیای کمک ... چی شد ؟ اون پسر سر به راه و عاقل ما کجاست ؟ می ذاره ساعت یک میاد ...
    یک سلام کلی کردم و رفتم و بغلش کردم و با هم روبوسی کردیم و گفتم : ببخشید یک کاری پیش اومد ... شرمنده شدم , جبران می کنم بابایی عزیزم ... شما خوبین ؟ مامان بزرگ کجاست ؟ ...
    رستم که اخم هاش تو هم بود , گفت : با مامان نماز می خونن ... تو تا حالا کجا بودی ؟ خوشت میاد همه رو چشم به راه خودت بذاری ؟ ...
    جواب ندادم ... رفتم تو اتاق تا مامان رو ببینم ... هر دو سر نماز نشسته بودن و با هم حرف می زدن ...
    خم شدم و دست انداختم گردنش و گفتم : قربونت برم مامان جونم , ببخشید ...
    سلام مامان بزرگ ... بیا یک بوس بده که دلم براتون خیلی تنگ شده ...
    گفت : ای پدرسوخته , خجالت نکشیدی اینقدر دیر اومدی ؟ ...
    دیگه کسی حرفی نزد ... سهراب و شیرین داشتن آبگوشت رو می کشیدن ... میز حاضر بود و ناهار رو خوردیم ...
    بعد مژگان رفت چایی بریزه ... در همین موقع کیان از خواب بیدار شد ... من بغلش کردم گفتم : قربونت برم عمو جون چه بزرگ شدی ... داداش به خدا خیلی زود بزرگ شد ...
    رستم صورتشو از من برگردوند ... همین طور که کیان تو بغلم بود , نشستم کنارش و پرسیدم : اون وقت چرا ؟ برای چی روتو از من برمی گردونی ؟ ننگ بالا آوردم ؟ ...
    گفت : بسه دیگه , الان جاش نیست باشه ... بعدا ...
    گفتم : نه , اگر الان نگی می ذارم می رم ... باید بدونم چرا جواب منو نمی دی ؟
    بابابزرگ گفت : برزو بیا اینجا بابا , بیا من باهات حرف می زنم ...

    رستم گفت : تو خجالت نمی کشی مامانو ناراحت می کنی ؟ ...
    از صبح تا حالا رفتی دنبال خوشگذرونی ... این زن فکر می کرد رفتی یک بلایی سر خودت بیاری ... همش داشت گریه می کرد و نگرانت بود ...
    مامان گفت : رستم جان چیزی نیست مامان , بحث نکنین ... من خودم بعدا با بروز حرف می زنم ...
    بابابزرگ گفت : نه همین جا تو جمع خانواده حرف می زنیم ، حلش می کنیم ...

    نفس عمیقی کشیدم و نشستم کنار بابابزرگ ...
    مژگان , کیان رو ازم گرفت و گفت : عمو جونش گرسنه است , شیر بخوره برگرده ...
    همه دور من نشسته بودن و من احساس کردم همشون آماده شدن که منو نصیحت کنن و از راه کجی که دارم می رم منصرفم کنن ...
    یک فکری کردم و در جواب بابابزرگ که ازم پرسید : خوب بابا جون حرف حسابت چیه ؟ بگو بابا ...
    گفتم : مشکلی نیست ... حرف حسابم اینه که برین برای من خواستگاری ... می خوام نسترن رو بگیرم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۴:۳۱   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت دهم

  • ۱۴:۳۷   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دهم

    بخش اول




    بدون اغراق همه با هم از جا پریدن ... هیچ کدوم انتظار چنین حرفی رو از من نداشتن ...
    بلند خندیدم و گفتم : چیه ؟ مگه جن دیدین ؟ بد کردم خیالتون رو راحت کردم ؟ ...
    یک ساعت می خواستیم بحث کنیم و آخر به این نتیجه برسیم ، من حرف آخر رو اول زدم ... نسترن می گه مادرم از خدا می خواد تو داماد ما بشی ... منم نسترن رو دوست دارم ...
    خوب یک خواستگاری می ریم ... دادن که دادن , ندادن چه بهتر ...
    بابابزرگ گفت : خوشم اومد ازت ... جَنَمت مثل جوونی های خودمه ولی الان زن نگیر تا کار و کاسبی درست و حسابی پیدا نکردی ...
    رستم گفت : آخه بابابزرگ تو این مملکت کار کجا بود ؟ تازه بره سر کار , خونه می خواد ، ماشین می خواد ...
    خرج داره , الکی که نیست ... نه داداش من ... دیوونه ای مگه ؟ خودتو تو دردسر می ندازی ؟ زن می خوای چیکار ؟ ...
    گفتم : باشه , قبول ... پس به مامان بگین اینقدر از رابطه ی ومن و نسترن ناراحت نباشه ... اون داره منو مجبور می کنه , از بس اخم و تَخم می کنه و به من فشار میاره ..
    مامان با اعتراض گفت : آخه تو می فهمی چی می گی ؟ من کی این کارو کردم ؟ ...
    تو پسر عاقل و فهمیده ای هستی , خودت فکر کن ... خوبه که من اصلا با تو حرف نزدم ...
    گفتم : بابابزرگ , من به شما می گم ؛ اگر حرفم اشتباه بود بزن تو دهنم ... اگر نه , تو رو خدا مامان و داداش های منو قانع کن که من بزرگ شدم ، دیگه بچه نیستم ...
    مرد شدم ... احساس دارم ... غریزه دارم ... واضح تر بگم ؟ امکانات ندارم زن بگیرم ... پول ندارم ... راهش چیه ؟ شما بگو ... هر چی شما گفتین همون کارو می کنم ...
    از مامان بپرسین چرا نمی ذاره برم سر یک کار ؟ برای چی هروقت اسم کارو میارم مخالفت می کنه ؟ بعد خودش تا صبح سوزن می زنه ... من عذاب وجدان نمی گیرم ؟

    به من گفت به ناموس کسی دست درازی نکن ... گفتم چشم ...
    قسم می خورم این کارو تا حالا نکردم و نخواهم کرد اما حالا که کسی رو دوست دارم ... اونم با من راه میاد و  قسم خورد تا وضعم روبراه نشده همین طور تو عقد بمونیم ...
    اگر خانواده اش راضی باشن چه عیب داره ؟ شما بگو ...
    گفت : نمی دونم ... ببین نظر مادرت چیه ؟
    گفتم : مادرم ؟ ... مامان من تا پیشش نشستم و یا فقط می رم دانشگاه و برمی گردم , خوبه ...
    منم پسر خوبی هستم براش ... بَه بَه پسرم برزو ... سرش به سر شاه می مونه ...

    اما ... اما ... تا یک قدم از خونه پامو می ذارم بیرون , اخمش می ره تو هم ... دیگه ام با من حرف نمی زنه ... شما بگو این درسته ؟ ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۱   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دهم

    بخش دوم



    مامان گفت : این طوری بهش نگاه می کنی ؟ من نگرانتم , می ترسم ... اخم می کنم چون نمی خوام با تو دهن به دهن بشم ...
    گفتم : مادر من از چی می ترسی ؟ چرا این ترس رو در مورد سهراب و رستم نداشتی ؟ من چه خطایی کردم که اینقدر به من حساس شدی ؟
    بابابزرگ گفت : صبر کنین ... ساکت باشین ... خوب ماهرو جون , دخترم ... حرفش منطقیه ... اونطوری منو نگاه نکن , باید با واقعیت زندگی روبرو شد ...
    حرف حق می زنه بچه ... مگه تو اینقدر نگرانش نیستی ؟ ... مگه نمی ترسی خطا کنه ؟ ... خیلی خوب بدش دست یکی از دخترای امروزی , پدر صاحبشو درمیاره ... نمی ذاره از جاش جم بخوره ... خودتم خلاص کن ...

    یک قلم کاغذ هم بیار ... برزو باید تعهد بده ...

    اگر در این موارد هر کاری کرد , همه ی عواقب کار با خودش باشه ... فردا نمیاد اینجا بگه اشتباه کردم , کارم درست نبود ، شما چرا گذاشتین این کارو بکنم ؟ ما همه ی مسئولیتشو واگذار می کنیم به خودت ... ظاهرا نمی شه تو رو منصرف کرد و تصمیمت رو گرفتی ...
    رستم گفت : صبر کنین بابابزرگ ... چی رو بره زن بگیره ؟ بیچاره می کنه خودشو ...
    سهراب گفت : بابا ول کنین ... پدرزنش پولداره , دستشو می گیره زندگی می کنن ... چرا سخت می گیرین ؟ مگه ما چیکار کردیم ؟ ... یکی می زنیم تو سرمون یکی تو سر زندگی ... چشمش چهار تا بشه اونم همین کارو بکنه ، حالا که گوش شنوا نداره ...
    همه با هم بحث می کردیم و مامان با چشم هایی که نگرانی ازش می بارید , به من نگاه می کرد ...
    احساس می کردم حالت نگاهش فرق کرده ... اون تا آخر شب که خونه ی مامان بزرگ بودیم , حرفی نزد و نظری نداد ...
    آخر شب , رستم ما رو رسوند و رفت ... در حالی که هنوز داشت منو نصیحت می کرد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۶   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دهم

    بخش سوم




    مامان زود آماده شد و رفت تو رختخواب ...
    رفتم کنار تختش و گفتم : به این زودی می خوابین ؟
    گفت : خسته ام , صبح هم خیلی کار دارم ... تو هم برو بخواب ...
    گفتم : از دست من ناراحت نباش .. خودت می دونی که هر کاری شما بگی می کنم , قول می دم به خدا ... از الان به بعد هر کاری شما بگی انجام می دم ... رو حرف شما حرف نمی زنم ...
    با بی حوصلگی گفت : نمی خوام پسرم , تو کار خودت رو بکن ... این زندگی توست , خودت تصمیم بگیر ...
    گفتم :  ببین چیکار می کنی ؟ می دونستم از دستم ناراحتی ... تو رو خدا نکن عزیزم ... باهام حرف بزن ...
    گفت : با تو ؟ ... تو برزویی که من می شناختم , نیستی ... عوض شدی ... دیگه ام با من بحث نکن , برو بخواب ... پسر منی , عزیز منی ... چشم , هر کاری تو بگی می کنم ... الان بذار بخوابم ...
    گفتم : یعنی چی ؟ ... آخه چرا منو تحت فشار می ذارین ؟
    گفت : معنیش اینه که تو الان حرف منو نمی فهمی , حرف حرف خودته پس گفنتش فایده نداره ... چیکار کنم برم خواستگاری ؟ باشه , چشم ... فردا زنگ می زنم , اگر قبول کردن می رم ... خوبه ؟ حالا برو بخواب ...
    از دستش عصبانی شده بودم ...
    گفتم : داری همه چیز رو به کامم تلخ می کنی ... این چیزا نباید لحظه های خوب زندگی باشه ؟ ... چرا برای مژگان و شیرین به اون راحتی رضایت دادی ؟ مگه رستم چند سالش بود ؟ ... حالا چرا با من این کارو می کنی ؟ یواش یواش دارم بهت شک می کنم یک چیزی از نسترن می دونی به من نمی گی ...
    گفت : نه این چه حرفیه ؟ دختر به اون خوبی ... ولی راستش مناسب تو نمی دونم , همین ...

    نشستم کنارش و موهاشو نوازش کردم و گفتم : به خدا اونو نمی شناسی ... از شیرین و مژگان مهربون تره  ....
    با دست منو پس زد و با لحن تندی گفت : باشه , برو بخواب ... اصلا هر چی تو بگی ...
    کلافه شدم و گفتم : برو بابا ... شما به هیچ صراطی مستقیم نیستی ... حرف حرف خودته ... برو هر کاری می خوای بکن ...
    یک مرتبه هراسون بلند شد و نشست روی تخت و با یک حالت خاصی به من نگاه کرد ... صورتش قرمز شد و یک مرتبه بغضش ترکید ... شروع کرد هق و هق گریه کردن ...

    تا اون موقع ندیده بودم مادرم اونطور گریه کنه ...
    بیشتر عصبی به نظر میومد ...
    دلم براش می سوخت ولی نمی فهمیدم برای چی داره اون کارو می کنه ...

    داد زدم : هنوز که اتفاقی نیفتاده , چرا این کارو با من می کنی ؟ ... خوب بیا حرف بزنیم ...
    این طوری گریه نکن ...

    از جاش بلند شد و گفت : برزو مادر , داد نزن ... دست خودم نیست , نمی دونم چرا گریه دارم ... سرم ... سرم درد می کنه ...
    برزو مادر , حالم خوب نیست ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۵   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دهم

    بخش چهارم




    منِ احمق فکر می کردم برای اینه که منو از سرش باز کنه یا با این ترفند می خواد منو منصرف کنه ...
    گفتم : می خواین آب قند درست کنم ؟
    گفت : نه عزیزم , حال تهوع شدید دارم ... سرم داره می ترکه ...

    و سرشو گرفت و بیقرار دور خونه راه رفت ...
    پرسیدم : چیکار کنم ؟ ... بگو ... مُسکن بدم ؟
    گفت : نه , زنگ بزن تاکسی بیاد بریم دکتر ... زود باش , خیلی حالم بده ... سرم ... خدا سرم ...

    و دوید تو دستشویی و با صدای بلند بالا آورد ...
    زود یک تاکسی گرفتم و با سرعت آماده شدیم و بردمش به اولین کلینیک ... در حالی که اون هر لحظه بی تاب تر می شد , رسیدیم ...
    واقعا تا اون زمان صدای ناله کردن مامان رو نشنیده بودم ...
    دیروقت بود و کلینیک خلوت ... فورا دکتر اونو دید ... فشارشو گرفت و نگاهی به من کرد و گفت : وای ... خیلی بالاست ... خطرناکه ... چه اتفاقی براشون افتاده ؟ دعوا کرده ؟ ...
    گفتم : نه دکتر , عصبی شده ...
    پرسید : خانم تا حالا زیرزبونی خوردین ؟ ...

    مامان با سر اشاره کرد : نه ...
    گفت : ولی مجبورم بهت بدم ... چاره ای نیست ... 

    فورا یک قرص قرمز رنگ گرد آورد و اونو سوراخ کرد و محتوای اونو ریخت زیر زبون مامان و گفت : سریع بستری بشه ...

    روی کاغذ چیزی نوشت و داد به من و گفت : از داروخونه بگیر بیار ... زود ... باید همین الان بزنیم ...
    عذاب وجدان داشت منو می کشت ... ای خدا مامانم خوب بشه , قسم می خورم دیگه حرفی در این مورد نمی زنم ... غلط کردم ...
    خدا جون یا امام زمون طوریش نشه ... ای خدا ... من زن می خوام چیکار ؟ سلامتی مامان از همه چیز برام مهم تره ...
     وقتی برگشتم , صدای فریادهای مامان از همون دم در میومد ... دیدم تو اتاق دکتر نیست ...
    گفتن بردیمشون طبقه ی پایین ... با سرعت رفتم ... دیدم سرشو گرفته و همین طور فریاد می زنه ...
    دکتر گفت : زود آمپولشو بزنین ...

    پرسیدم  :چی شده ؟ چرا اینطوری شد ؟
    گفت : نترس ... زیرزبونی دادم فشارش بیاد پایین ... دفعه ی اولش بود , سردردش شدید می شه...

    دکتر خودش آمپول رو حاضر کرد و بهش زد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۰۸   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دهم

    بخش پنجم




    دست مامان رو گرفته بودم و از شدت ناراحتی گریه ام گرفته بود ...
    نمی دونستم به بچه ها خبر بدم یا نه ...

    حتما اونا منو مقصر می دونستن و سرزنشم می کردن ولی پنج شش دقیقه بعد از اینکه آمپول رو بهش زدن , آروم شد و چشمش رو بست و خوابش برد ...

    دستشو رها نکردم ... به صورت عرق کرده و درد کشیده اش نگاه کردم و گفتم : قربونت برم ... مامانم , هیچ وقت دست تو رو ول نمی کنم ...
    از دکتر پرسیدم : می تونیم بریم ؟ ...

    گفت : نه , باید بازم کنترل بشه ... هنوز فشارش درست پایین نیومده , خیلی خطرناک بود ...
    حداقلش این بود که سکته ی مغزی بکنه ... چرا گذاشتین اینقدر حالش بد بشه ؟ چرا زودتر نیاوردینش ؟ ...
    گفتم : خیلی خودئاره آقای دکتر ... از وقتی که گفت حالم بده تا اومدیم اینجا , یک ربع بیشتر طول نکشید ...
    نمی دونستم که حالش بده تازه باهاش بحث هم کردم ...خودمو نمی بخشم ..
    حالا می فهمیدم که مامان حالش خوب نبود که نمی خواست بحث کنه ... منو با دست پس زد تا بخوابه و من متوجه نشم که چقدر حالش بده و به نظرم این بدترین کاریه که می تونست بکنه ...
    اگر خطری متوجه اش می شد چیکار می کردم ؟
    مامان تا صبح همون جا خوابید ... چند بار دکتر فشارشو کنترل کرد و گفت : حالش بهتره ولی باید به یک متخصص مراجعه کنین ...
    مامان چنان راحت خوابیده بود که دلم نمی اومد بیدارش کنم ...
    اون صورت زیبا و معصوم اونقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود که دلم می خواست هزاران بار به اون بوسه بزنم ...
    کاش می تونستم بعد از این باعث ناراحتی اون نشم و کمی از غصه های دلشو کم کنم ...

    تصمیم خودم رو گرفتم ... باید می رفتم سر یک کار ... حداقل کاری که از دستم برمیومد , همین بود و اینکه دیگه باری روی شونه های اون نباشم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۳   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دهم

    بخش ششم




    ساعت هشت صبح تاکسی گرفتم و مامان رو بردم خونه ...
    می خواست بره داروخونه ... هر کاری کرد , نذاشتم ... خودمم دانشگاه نرفتم ...

    براش یک سوپ درست کردم و خونه رو مرتب کردم ...

    نسترن زنگ زد ... قطع کردم و براش پیام دادم مامانم مریض شده , اگر کاری داری پیام بده ...

    زد : خدا بد نده , نگو که به خاطر من بوده ...
    زدم : نه ... خودشون حالشون بد شده , به تو ربطی نداره ...
    زد : بیام ازشون مراقبت کنم ؟
    زدم : نه , بزرگترین کمکت اینه که مزاحم من نشی...  کوزت رفته تو آشپزخونه ، سوپ درست کنه ... بچه هام دارن میان ...
    تا بعد از ظهر که مامان به اصرار خودش رفت سر خیاطی و سهراب و شیرین اومدن , از خونه زدم بیرون ...
    چند تا روزنامه گرفتم ... آگهی های کار رو چک کردم دور اونایی که فکر می کردم به دردم بخوره را خط کشیدم و زنگ زدم ... ولی هیچ کدوم خوب نبود یا قبلا نیرو گرفته بودن ...

    تا یک آموزشگاه کامپیوتر توجه منو جلب کرد که استاد برای تدریس می خواست ...
    زنگ نزدم چون اولا من هنوز مدرک نداشتم ... دوما نزدیک خونه بود ... خواستم خودم شخصا برم تا شاید توضیح بدم و کارو بگیرم ...
    در کوچکی به یک راه پله باز می شد ... رفتم بالا , طبقه ی سوم ... در شیشه ای بزرگی بود که چشم الکترونیکی داشت و خود به خود باز می شد ... رفتم تو سراغ مدیر آموزشگاه رو گرفتم ...
    خانم مسنی که اونجا نشسته بود , بین اتاق هایی که معلوم می شد کلاس درسه ، اتاقی به من نشون داد ...

    در زدم ... خانمی گفت : بفرمایید ...
    رفتم تو ... یک زن جوون با آرایش غلیظ و موهای بور که از پشت و جلو بیرون بود ,  یکم چاق و قد بلند ولی زیبا پشت میز نشسته بود ... نگاهی به من کرد و در حالی که صورتش از هم باز شده بود , پرسید : چه امری دارین ؟ بفرمایید در خدمتم ...
    گفتم : راستش من برای آگهی ... شما تو روزنامه درخواست استاد کرده بودید ...
    گفت : هان ... بله , بله ... شما مدرکتون چیه ؟
    گفتم : سال دیگه ان شالله کامپیوتر نرم افزار می گیرم ...
    گفت : ای داد بیداد ... شما مدرک دستتون نیست ؟ نمی تونیم متاسفانه ... اگر بفهمن پدر ما رو درمیارن ...
    به شوخی و با خنده گفتم : خوب نذارین بفهمن ... چه اصراریه ؟ ...  ولی کارمو خوب بلدم ها ...
    پرسید : سابقه ی کار دارین ؟
    گفتم : سابقه ی ... کار ... خوب بله ... من یک بار سعی کردم به مامانم کار با کامپیو تر رو یاد بدم , موفق نشدم ... همین ... 

    بلند خندید و گفت : چه با مزه ...
    یکم دست دست کرد و خودکارشو گذاشت گوشه ی لبش و رفت تو فکر ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۷   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دهم

    بخش هفتم




    گفتم : خودتون رو ناراحت نکنین ... باشه , اگر نمی شه اشکالی نداره ... مزاحمتون نمی شم ...
    گفت : تشریف داشته باشین , یک کاریش می کنم ... حاضرین یک ماه آزمایشی تدریس کنین ؟ بعد اون زمان , قرارداد می نویسیم ...
    گفتم : من دانشجو هستم و راهم دوره ... می شه برای من کلاس های بعد از ساعت چهار رو در نظر بگیرین ؟
    گفت : بله , حتما ... منم شرایط رو بهتون بگم ؟ ... دیر بیان و یا زود برین از پولتون کسر می شه ...
    سه جلسه غیبت از هر کلاس به هر دلیل , قرارداد رو لغو می کنه ...
    کلاس های جمعی ساعتی هشت و خصوصی ده تومن ... حاضرین با این شرایط ؟
    پرسیدم : ساعتی یعنی هر جلسه دو ساعته دیگه ؟ ...
    گفت : بله ...
    گفتم : باشه ... از کی بیام ؟ ...
    گفت : می خواین این ساعت برین سر کلاس ؟ یک خصوصی داریم ... از شانس شما امروز استاد نداریم ...
    گفتم : باشه می رم , ببینم چی باید درس بدم ...
    گفت : پس این فرم رو پر کنین , من بگم کلاس رو براتون آماده کنن ... مقدماتی ... فکر نکنم مشکلی باشه ....
    فرم رو گرفتم و یک خودکار از رو ی میزش برداشتم ...
    با خودم گفتم : کی بود می گفت کار گیر نمیاد ؟ من همین امروز کار پیدا کردم ... باورم نمی شه ... تو دیگه کی هستی برزو خان ...
    کمی بعد اومد فرم و نگاه کرد و گفت : آقای برزو رادمهر که باید از الان بگیم استاد رادمهر ... من گیتی پورافروز هستم ... مدیر اینجام و شریک موسسه هم هستم ...
    گفتم : خوشبختم ...

    دستشو دراز کرد که با من دست بده ... در حالی که باهاش دست می دادم , گفتم : همیشه دست دادن اینجا آزاده ؟
    خندید و گفت : نه , این باب آشنایی بود ... بفرمایید کلاس ...
    شاگردم یک دختر بچه ی ده یازده ساله بود که تازه براش یک کامپیوتر خریده بودن و کار با اون رو بلد نبود و باید از اول بهش درس می دادم ... پس کار سختی نبود ...
    وقتی کلاس تموم شد , رفتم پیش خانم پورافروز ... گفتم : من اونجا نوشتم برنامه نویسی ویندوز ... آفیس ورد ، اکسل و پاورپوینت ، اکسس ... فوتوشاپ , اتوکد ... امیدوارم بقیه ی کلاس های من مقدماتی نباشه ...
    من می تونم همه ی اینا رو درس بدم ...
    گفت : ببین آقای رادمهر , اینجا همه جور کلاس هست .. بستگی به تقاضا داره ... تازه من همین اول که نمی تونم اون کلاس ها رو دست شما بسپرم , صبر داشته باشین لطفا ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۷   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت یازدهم

  • ۱۵:۵۳   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت یازدهم

    بخش اول



    با خوشحالی راه افتادم طرف خونه ...
    تلفنم رو نگاه کردم ... نسترن ده بار زنگ زده بود ...
    گرفتمش و گفتم : مژده بده , کار پیدا کردم ...
    گفت : الهی قربونت برم مردِ من ... واقعا ؟ چه کاری ؟
    گفتم : استاد برزو رادمهر در خدمت شما هستم ... تو یک کلاس کامپیوتر از فردا ... نه , از امشب تدریس می کنم ... همین امشب هم رفتم کلاس ...
    گفت : نه ... نمی خوام ... دوست ندارم ...
    پرسیدم : چرا ؟ خوبه که ...
    گفت : تو این کلاس ها پر از دختره ,  می ترسم زیر پات بشینن ... نمی خوام ...
    گفتم : زیر پام می شینن ولی تو تاج سر منی ...
    گفت : شوخی نمی کنم به خدا ... هر کس رو می ببینی این روزا داره کامپیوتر یاد می گیره ...
    گفتم : خوبه که ... بهتره برای من ...
    گفت : پس منم میام اسم می نویسم ... می خوام شاگرد تو باشم ... باید هوای تو رو داشته باشم ...
    گفتم : بیا , از خدا می خوام ... ولی تو رو خدا منو کنترل نکن ... من آدم خطاکاری نیستم ولی دست به فرارم خیلی خوبه ... فرار می کنم ها ...
    گفت : جدی می خوای بری تدریس کنی ؟ آخه همشون دخترن ...
    گفتم : چه نشستی که امشب هم به یک دختر درس دادم ...
    با ناز گفت : خوشگل بود ؟
    گفتم : آره , هم خوشگل بود هم خیلی باهوش ... هر چی گفتم زود یاد گرفت ...
    گفت : تو رو خدا به مامانت بگو بیاد منو عقد کنه , خیالم راحت بشه ...
    گفتم : نسترن یک چیزی بهت می گم خوب گوش کن ... دوباره تکرارش نکن , خواهش می کنم ... مامانم برای من خیلی مهمه ، نمی خوام اذیت بشه ...
    یکم با صبر و حوصله و عاقلانه رفتار کنیم تا من خودم همه چیز رو مهیا کنم ...
    گفت : چشم عزیزم , هر چی تو بگی ... تا هروقت تو بخواهی صبر می کنم , بهت قول می دم ... نگران نباش , من شوخی می کنم ... البته که الان نمی شه ...
    وقتی اومدم خونه , رستم هم اومده بود ... البته بدون مژگان و کیان ...
    تا منو دید , پرسید : کجا بودی داداش ؟
     گفتم : بزن ... یکی بزن تو صورتم ... یک سیلی محکم ... چون حقمه ... باور کن دلم می خواد یکی بزنه تو گوشم , شاید اینطوری خودمو ببخشم ...
    عذاب وجدان گرفتم ... دیشب , من مامانو اذیت کردم ... خیلی پشیمونم ...
    لعنت به من ..



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۷/۱۳۹۶   ۱۵:۵۷
  • ۱۵:۵۶   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت یازدهم

    بخش دوم




    گفت : ولی مامان می گه دو روزی بود اینطوری بودم ...
    این بهانه شد ... فردا وقت می گیرم می برمشون یک دکتر قلب و عروق ... آزمایش بده ببینیم چرا فشارش این طور رفته بالا ...
    گفتم : نه , اینطوری گفته که شماها منو مقصر ندونین ... اخلاقشو نمی دونی ؟
    مامان اومد و گفت : نه مامان جان , به خدا چند روز بود حالم خوب نبود ... نمی فهمیدم چمه ... شاید همه ی بداخلاقی هام مال همین فشار بالا بود ... خلقم تنگ شده بود ... خوب الان ببین چیزی عوض نشده ولی من خوبم ...
    گفتم : مامان خوشگلم یک خبر خوب براتون دارم ... شاید بهترم بشین ...
    سینه مو دادم جلو و صدامو انداختم تو گلوم و گفتم : من الان از کلاس میام ... تدریس می کردم ... استاد برزو رادمهر هستم ...
    سهراب گفت : درست حرف بزن ببینم چی میگی ؟ کار پیدا کردی ؟
    با همون حالت گفتم : بله ... بله ... تو یک آموزشگاه کامپیوتر , استاد هستم ... استاد , اولین کلاس رو امشب به خوبی اداره کرد ... حالا بزن کف قشنگه رو ...
    بعد یک دونه سیب برداشتم و شروع کردم به گاز زدن و گفتم : کی گفته کار پیدا نمی شه ؟

    مامان با یک لبخند سرشو تکون داد و گفت : مبارکه , خوب ثابت کردی بزرگ شدی ... خوبه , خوشحال شدم ...
    گفتم : مخالف که نیستی ؟
    گفت : نه عزیزم , چرا مخالف باشم ؟ ان شالله یک روز خودت شرکت می زنی و موفق ترم می شی ... من مطمئنم ...
    گفتم : الهی قربونت برم مامان عزیزم ... حالا شدی همون مامانی که بودی ... خدا رو شکر فشارت اومد پایین ... شما به من اعتماد کن ... اگرم اشتباه کردم , می شم مثل همه ی آدما ... زندگی همینه , دیگه تا نرم و تجربه نکنم که کاری درست نمی شه ...
    سهراب گفت : ولی زن گرفتن رو باید دقت کنی چون اشتباه کردنش خیلی برات گرون تموم می شه ...
    زن گرفتن کار نیست که عوضش کنی ...
    گفتم : برای همین می گم هفت هشت تا بگیرم که اقلا یکی از توش خوب دربیاد ...
    مامان به شوخی سرم داد زد : نگو ... شوخی هم در این مورد نکن بچه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۱   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت یازدهم

    بخش سوم




    رستم بلند شد و گفت : خوب من می رم , مژگان منتظره ...

    و مامان رو بوسید و با من دست داد و یواشکی به من گفت : با من بیا ...
    به هوای بدرقه , دنبالش رفتم ببینم چکارم داره ...
    از در رفت بیرون و در حالی که اون طرف در ایستاده بودم , دست کرد تو جیبش و چند تا تراول گرفت تو مشتش و گفت : داداشم این پیشت باشه ... ببخشید که بیشتر نداشتم ...
    گفتم : برای چی داداش ؟ ما نیاز نداریم ... تا حالا که مامان بهم داده , از این به بعد هم خودم کار می کنم ... فدای داداش بزرگه ...
    گفت : می گم بگیر , لازمت می شه ...
    گفتم : اصرار نکن رستم , من این کارو نمی کنم ... اصلا امکان نداره ...
    گفت : پسر , داداشتم ... باید بیشتر از این برات بکنم ...
    به زبون لاتی و شوخی گفتم : داش بامرام من , اون زمون لوتی بازی گذشته ... حالا زندگی سخت شده , بذار جیبت ... برای بچه داش من یک چیزی بخر ...
    خندید ... متوجه شد نمی خوام ازش بگیرم ... پولو گذاشت تو جیبش و گفت : پیش من هست , خلاصه اگر لازم داشتی رو من حساب کن ...
    با همون لحن لاتی گفتم : قربون آقا ... چاکریم ... به ما رسید ...
    رستم چند بار زد روی شونه ی من و راه افتاد ...
    پشت سرش با صدای بلند گفتم  : داشی , زَد زیاد ...
    دستشو بلند کرد ...
    اومدم برگردم تو خونه که تلفنم زنگ خورد ... از آموزشگاه بود ... گفت : آقای رادپور ؟
    گفتم : رادمهر هستم ...

    گفت : آه , ببخشید ... آقای رادمهر از آموزشگاه زنگ می زنم ... گیتی هستم ... فردا براتون کلاس بذارم ؟ گفتم : بله , حتما ...
    گفت : پس یادداشت کنین فراموش نشه ... پنج تا شش و نیم یک کلاس جمعی ... هفت تا هشت و نیم یک کلاس خصوصی ...
    گفتم : چشم , خدمت می رسم ...

    از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم ... از این که به اون راحتی کار پیدا کرده بودم , یک طوری ته دلم قرص شده بود ...
    اما مامان از کار پیدا کردن من برداشت دیگه ای داشت ... اینکه می خوام کار کنم تا بتونم زن بگیرم ...
    به هر حال , زیاد هم بی راه نبود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۵   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت یازدهم

    بخش چهارم




    ولی خیلی رعایت حال مامان رو می کردم و به هیچ وجه تو خونه با نسترن حرف نمی زدم ...
    نمی خواستم حساسیت اونو بیشتر کنم ...
    تو ایام عید هم اصلا نسترن رو ندیدم چون رفته بود مسافرت و بعد از اون هم چون شب ها کلاس داشتم , کمتر می تونستم ببینمش ولی دلم براش تنگ می شد و هر بار با اشتیاق بیشتر همدیگر رو می دیدیم ...
    اون همیشه با حرفاش منو آروم می کرد و کنارش احساس آرامش می کردم ...
    تا یک شب اومد در کلاس دنبالم ... غافلگیر شدم و خوشحال ...
    اونقدر دلم براش تنگ شده بود که وقتی سوار شدم برای اولین بار دستشو گرفتم و محکم فشار دادم ...
    صورتم رو بهش نزدیک کردم و آهسته گفتم : خیلی دوستت دارم ... خوب کردی اومدی ...
    نسترن پیشقدم شد و یک بوسه زد روی گونه ی من و خودش دستپاچه راه افتاد و به شوخی گفت : ببخشید , خیلی دلم برات تنگ شده بود ...دست خودم نبود ...
    شاید نسترن نمی دونست که این اولین باری بود که چنین اتفاقی برای من میفتاد و چقدر اون بوسه برای من مهم بود و چقدر دلم می خواست این کارو من می کردم ...
    ولی به مادرم , به وجدانم قول داده بودم و نمی خواستم با شرم به صورت مادرم نگاه کنم ...
    در حالی که بدنم داغ شده بود و پر از یک حس خوب بودم , گفتم : نمی بخشمت ... چون یک دونه بود ... من دوتایی ام ...

    بلند بلند خندید و گفت : الهی قربونت برم عشقم ...
    اینطوری نزدیک یک ماه گذشت که من می رفتم آموزشگاه و درس می دادم و شب ها هم به شدت درس می خوندم تا بتونم همه ی واحدهامو پاس کنم ...
    یک روز که از دانشگاه با عجله می رفتم طرف کرایه ها که خودمو برسونم خونه و یکم استراحت کنم و برم سر کار , آیدا جلوی پام نگه داشت ...
    خم شد و گفت : بیا بالا , کارِت دارم ...
    گفتم : می دونی که سوار ماشین تو نمی شم ...
    گفت : وای چقدر تو لجبازی ... بیا بالا , گفتم کارِت دارم ... یک کار مهم ...
    جلوی پنجره خم شدم و پرسیدم : چیکار داری ؟ همین جا بگو ...
    گفت : سوار شو در مورد کاره ... یک کار خوب و نون و آبدار ... بیا بالا دیگه ...
    کمی فکر کردم و سوار شدم ... یک مرتبه چنان گاز داد که ماشین از جاش کنده شد ...
    گفتم : چیه ؟ چرا اینطوری می ری ؟ بگو دیگه کارِت چی بود ؟ می خوام پیاده بشم ...
    گفت : برات یک پیشنهاد دارم ... یادته ؟ قبلا هم بهت گفته بودم ... نرفتی , کَس دیگه ای رو گرفتن ولی خوب نبود و بیرونش کردن ... سیاوش گفت دنبال کار می گردی ... اون کار الان با حقوق خوب برای تو هست ... برنامه نویس می خوان ... همه می دونن که از تو بهتر کسی تو دانشگاه نیست ...
    پرسیدم : چه جور جاییه ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۱   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت یازدهم

    بخش پنجم




    گفت : شرکت ... یک شرکت درست و حسابی و اسم و رسم دار ... برو خودت ببین , ضرر که نداره ...
    اینم کارتش ... برو پیش آقای جهانی ... بگو من تو رو فرستادم ...
    گفتم : آخه من صبح ها که نمی تونم برم ... این کارا تمام وقته , حتما قبول نمی کنن ...
    گفت: ای بی دست و پا ... دانشگاه رو بپیچون ... کاری نداره که , بچه ها برات حاضری می دن ... گاهی هم بیا خودی نشون بده و برو ...
    گفتم : نیستم , اهل این کارا نیستم آیدا ... بذار درسم تموم بشه , اون وقت در موردش حرف می زنیم ...
    گفت :ت و اهل کجایی ؟ چه اخلاق های خاصی داری ...
    گفتم : در واقع من یک کُرد غیورم ...
    گفت : مامانت چی ؟
    گفتم : اون تهرانی اصیله ...
    گفت : حالا یک سوالم رو جواب بده ... چرا از دست من ناراحت شدی ؟ تو رو خدا بگو اون روز چِت شد ؟ چرا یک مرتبه منو ول کردی کُرد غیور ؟ ...
    گفتم : آیدا من از دست تو ناراحت نیستم و نبودم ... اصلا اهل کارایی که تو از من می خواستی , نیستم ... همین ...
    گفت : تو غلط کردی ... از رابطه ات با اون نسترن دهاتی خبر دارم ... حالا چرا اونو به من ترجیح دادی نمی دونم ولی دارم آتیش می گیرم ... اگر یکی بهتر از من پیدا کرده بودی , اینقدر دلم نمی سوخت ...
    خندیدم و گفتم : نه بابا , بیشتر دلت می سوخت ... اون وقت می گفتی ببین خواهر تا یکی از من بهتر پیدا کرد رفت سراغ اون , دارم آتیش می گیرم ... اگر یکی بدتر از من بود , اینقدر دلم نمی سوخت ...
    یک حالت عاشقانه به صداش داد و گفت : دیوونه , من دوستت دارم ... تو نسترن رو  نمی شناسی , نمی دونی چه مارمولکیه ... از اون هفت خط های روزگاره ...
    گفتم : خودش که بهت گفته ... ما ده ساله همدیگر رو می شناسیم ... اون الان دوست دختر منه , پشت سرش حرف بزنی یا بهش توهین کنی با من طرفی ... من نسترن رو دوست دارم ... خوب شد حالا ؟ بزن کنار ... گفتم بزن کنار ...
    گفت : صبر کن , اینجا ماشین گیرت نمیاد ...
    داد زدم : به تو مربوط نیست ...
    یک مرتبه پاشو گذاشت رو گاز و با سرعت زیاد از لابلای ماشین ها ویراژ داد و با یک حالت عصبی گفت : نمی ذارم برزو , نمی ذارم اون دختره ی نکبت تو رو از من بگیره ...
    همون شب مهمونی فهمیدم مخ تو رو زد و با تو از مهمونی زد بیرون ... من می دونم اون چقدر موذی و بدجنسه ... حرف منو باور نمی کنی , برو از پریسا بپرس ...
    گفتم : یواش برو , سرعتو کم کن ... آیدا همچین می زنم تو دهنت که ندونی از کجا خوردی ... بهت گفتم یواش تر ..
    احمق من از قبل نسترن رو می شناسم ... بیخودی کشش نده , مگه چیزی بین ما بود ؟ هان ؟ بود ؟ ول کن تو رو خدا ... صد بار بهت گفتم من تو هفت آسمون یک ستاره ندارم ... اینو بفهم ...
    نوکرصفتم نیستم که بخوام مَجیز تو رو بگم ... بس کن دیگه ... یواش برو ... تصادف می کنی , هر دومون رو به کشتن می دی ...

    شروع کرد به گریه کردن که اگر قراره تو با من نباشی , بهتره هر دومون بمیریم ...
    آیدا هر لحظه سرعتشو بیشتر و بیشتر می کرد ...
    هیچ کاری نمی تونستم بکنم ... هر حرکتی می کردم , ممکن بود حواسش پرت بشه و تصادف کنه ...
    فقط سعی کردم آرومش کنم ...
    گفتم : تو یواش برو تا باهات حرف بزنم ... آیدا ؟ ... یواش ... مراقب باش ... احمق , یواش ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۷   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت یازدهم

    بخش ششم



    با همون سرعت اشک هاشو از روی چشمش پاک کرد و گفت : آره , من احمقم که عاشق تو شدم ...
    گفتم : تو یواش برو , قول می دم بشینیم حرف بزنیم ....

    ولی اون بازم سرعتشو زیادتر کرد ...
    دیگه عصبانی شده بودم ... فریاد زدم : الاغِ بی شعور .. تو غرور نداری ؟ ... تو مثلا دختری ؟ تو زنی هستی که می خوای یک روز مادر بشی ؟ الگوی بچه هات باشی ؟
    نفهم ... نمی فهمیدی که وقتی یکی آدم رو نمی خواد , نمی خواد ... به زور که نمی شه ...
    چقدر تو خری ... برو بزن تو دیوار , به درک ... اصلا برو بمیر ...
    یک خر مثل تو کمتر تو این جامعه باشه ... به خدا ننگی ...
    بهت گفتم یواش ... بزن کنار , نگه دار ... کثافت ...
    سرعتشو کم کرد ولی همین طور اشک می ریخت ... یواش تر کرد و زد کنار و خم شد در طرف منو باز کرد و گفت : گمشو ... گمشو عوضی ... من تنهایی می میرم ... این افتخار رو بهت نمی دم که همراه من بمیری ... برو پایین ...
    راستش من عادت نداشتم کسی رو بیخودی تهدید کنم ... برای همین ترسیدم بلایی سر خودش بیاره ... در طرف اونو باز کردم و گفتم : بیا بشین جای من ...
    به جلو خیره شد و حرفی نزد ... داد زدم : گفتم پیاده شو ...
    پیاده شد ... منم پیاده شدم نشستم جای اون ... راه افتادم به طرف خونه شون ...
    آروم گفتم : ببین آیدا , چی بهت می گم ... من از ناراحتی تو عذاب می کشم ... خواهش می کنم درکم کن ... من با تو هیج آینده ای ندارم ... یکم منطقی باش ... خواهش می کنم ...
    گفت : ببخشید ... تو رو خدا منو ببخش , زیاده روی کردم ... خیلی حرصم گرفت وقتی از اون عنترِ ایکبیری حمایت کردی ...
    گفتم : دارم تحملت می کنم آیدا , حرف دهنت رو بفهم بزن ... خواهشا دست از سر من بردار ... دیگه ام با این کارِت ازم انتظار نداشته باش تو صورتت حتی نگاه کنم ...
    آیدا رو رسوندم در خونه اش و بدون اینکه حرفی بزنم از اونجا دور شدم و با تاکسی رفتم خونه ...
    ولی از سر و وضعم کاملا پیدا بود که حالت عادی ندارم و مامان اینو زود تشخیص داد و پرسید : چی شده ؟
    گفتم : هیچی ... ناهار چی داریم ؟
    گفت : خورش بادمجون ... حالا تو بگو چرا تا موهای سرت سیخ شده ؟ ...
    جریان رو براش تعریف کردم وگرنه هزار تا فکر و خیال می کرد ...
    چیزی نگفت ... غذای منو کشید و سر خودشو تو آشپزخونه گرم کرد به کار ولی می دیدم که کاملا رفته تو فکر ...
    از بس اعصابم خراب بود , یکم دراز کشیدم .. بعد حاضر شدم برم آموزشگاه ...
    تلفنم زنگ می خورد .... یک در میون نسترن بود و آیدا ...
    کلافه شدم ... گوشی رو خاموش کردم و راه افتادم ...
    شب ساعت نُه و نیم بود که تعطیل شدم , خانم پورافروز هم با من اومد پایین ... گفت : شب به خیر ...


    فکر کردم می خواد حقوقم رو بده ...
    گفتم : شب شما هم بخیر ...
    گفت : ماشین ندارین ؟ مسیرتون کدوم طرفه ؟ ...
    گفتم : نه , نه ... ماشین دارم ... دارم ... اون پایین نگه داشتم , ممنونم ...
    دستی تکون داد و رفت ...

    زیر لب گفتم : به گور هفت جد و آبادم بخندم که دیگه سوار ماشین هیچ زنی بشم ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان