یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت دوازدهم
بخش چهارم
بابا و مامانم که به مکالمه ی ما گوش می دادن , هر دو هوس کرده بودن با مسعود حرف بزنن ...انگار یادشون رفته بود اون با من چیکار کرده ...
بابا گفت : به نظرم من بشینیم باهاش حرف بزنیم , بهتره ... ببینیم چرا این کارو کرده ؟
مامانم گفت : منم می گم درسته که کار خوبی نکرده ولی خوب ما اینو می دونیم که مسعود پسر بدی نبود , حتما یک چیزی تو سرش هست ...
بلند و با اعتراض گفتم : وای , از دست شما چی بگم آخه ؟ ... مامان جان مسعود نیومده بود با من حرف بزنه , اومده بوده مثل هفته ی پیش کیا رو ببره ... حالا ول می کنین ؟ ...
که تلفنم دوباره زنگ خورد ... تو دستم بود ... نگاه کردم , مسعود بود ...
تماسشو رد کردم ... اما قلبم داشت از تو سینه ام بیرون می زد ...
با حرص گفتم : پونزده روز چشم من یه این تلفن خشک شد و تو حتی یک زنگ به من نزدی , حالا که نمی تونی کیارش رو ببینی زنگ می زنی ؟ باشه , منم دارم برات ... می دونم چطور تنبیهت کنم ...
پیام اومد : گلناز جان , لطفا جواب بده ... می خوام باهات حرف بزنم , لطفا ...
جواب دادم : من حرفی ندارم با تو بزنم و نمی خوام صدات رو بشنوم ... دیگه مزاحم من نشو ... راه برگشتی نذاشتی ...
پیام داد :حالم خیلی بده ... نمی دونم چیکار کنم ... بذار باهم حرف بزنیم ...
براش زدم : با هم ؟ حرفی نمونده ... نمی خوام بشنوم ...
زد : اگر خونه ی مامانی , بیام اونجا ...
زدم : واقعا که خیلی رو داری ... گمشو از زندگیم بیرون ... من یک روی دیگه داشتم که بهت نشون نداده بودم ... وقتی می گم نمی خوام ببینمت , یعنی واقعا نمی خوام ... من دیگه اون گلناز سابق نیستم ...
در حالی که مثل کسی که مدت زیادی دویده بود نفس نفس می زدم , افتادم رو مبل ...
اشکم سرازیر شد و گفتم : چیکار کنم ؟ نکنه پاشه بیاد اینجا ؟ هوا هم سرده و کیارش هم خوابه ... اصلا اعصاب ندارم , ممکنه کارمون به جای بدی کشیده بشه ... اگر اومد , تو رو خدا درو باز نکنین ...
مامان گفت : این طوری که نمی شه مادر , بذار حرف بزنیم ببینم چی می گه ... تا کی اعصاب همه ی ما خورد باشه ؟ ... اگر بیاد بابات باهاش حرف می زنه , من که نمی تونم تو روش نگاه کنم ...
گفتم : خودتون می دونین ... ولی از این در بیاد تو , من می رم بیرون ...
ولی اون مسعود بود ... نه دیگه پیامی داد و نه اومد ...
در حالی که مامان و بابام چشم به راه بودن و خودشون رو آماده کرده بودن باهاش حرف بزنن , عصبی شدن و حق رو به من دادن ...
منم واقعا دلم نمی خواست که ببینمش ... کاری کرده بود که نمی تونستم ببخشمش ...
ناهید گلکار