یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت دهم
بخش چهارم
گفتم : نباید از من می پرسیدین ؟ چرا اونا رو دیدین ولی ندیدین من با برادرم بودم ؟ ...
چرا بعدا , جنازه ی دوستم رو که هم زمان آوردن , ندیدین ؟ من اونجا هم گریه می کردم ... لابد فکر کردین بازم برای آقای خزاعی اشک می ریزم ! ... فقط هر چی خودتون خواستین قبول کردین ؟
جملاتی با سرعت و بی مفهموم ادا می کردم ...
نمی تونستم آروم بشم و درست تمرکز کنم و براش توضیح بدم ...
بهزاد که دید نفسم به شماره افتاده و نمی تونم نفس بکشم , گفت : بذار خواهر جان من تعریف کنم , اینطوری کسی متوجه نمی شه تو چی میگی ...
ببین جناب , دوست صمیمی خواهر من همون روز دفن می شد ... جنازه هنوز نرسیده بود و ایشون رفتن دستشویی و برگشتن ...
منم نمی دونستم این آقای خزاعی کی هست ... بیکار بودم رفتم سر خاک ایشون تا فاتحه ای بخونم که خواهرم از راه رسید و فکر کرد این مزار دوستشه و چون منم اونجا دید یقین کرد و احساساتی شد و افتاد رو خاک ...
منم دستشو کشیدم از اونجا بردم ...
وقتی فهمید که آقای خزاعی فوت شده متاسف شد و برگشت از دور فاتحه خوند ... همین ...
شما که هفتم سر خاک بودین متوجه نشدین ما سر یک مزار دیگه بودیم ؟ ...
گفت : نه به امام زمان ... وقتی هفتم هم ایشون رو دیدیم , همه یقین کردیم ... تنها من نبودم ... فکر کردیم به خاطر ...
آخ ببخشید , خدایا از سر تقصیر همه ی ما بگذر ... الان شما هر کاری بگین من می کنم ... تو رو خدا خانم صالحی ما رو ببخشید ...
گفتم : پاشو بریم در خونه ی آقای خزاعی , باید زن ایشون رو هم متقاعد کنین ...
گفت : به روی چشمم , هر کاری امر بفرمایید ما انجام می دیم ...
گفتم : باید انجام بدین ... اون زن بیچاره در مورد شوهرش چی فکر می کنه ؟ خدا رو خوش نمیاد ... خیلی کار بدی کردین ...
ناهید گلکار