یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت دهم
بخش ششم
و راه افتادم ...
بهزاد شماره ی موبایل مسعود رو هم به اون داد و هم به مدیر آژانس و گذاشتیم به عهده ی خودشون ...
هر کاری کردم بهزاد منو خونه نبرد ... می گفت : تنهات نمی ذارم ... فایده نداره , تقلا نکن ...
ولی من هنوز عصبی بودم و دلم می خواست داد بزنم ...
اگر اون روز منو نزده بود و صورتم اونطور وحشتناک نمی شد , اگر به حرفم گوش داده بود و با هم می رفتیم آژانس و خودم توضیح می دادم این کار اینقدر بالا نمی گرفت ...
حالا نمی دونستم وقتی متوجه ی اشتباهش بشه می خواد چیکار کنه ؟ من باید چیکار می کردم ؟ ...
دیگه زندگی من هیچ وقت به روال قبل برنمی گشت و شاید سال ها طول می کشید تا بتونم فراموش کنم ...
این جریان فقط یک هفته طول کشیده بود و به نظرم هزار سال شده بود ...
اونقدر مسعود رو دور از خودم می دیدم که حتی نمی تونستم دوباره اونو کنارم احساس کنم ...
تا وارد خونه ی مامان شدم همه کنجکاو بودن ببینن کیارش کجاست و چی شده که اینقدر من گریه کردم ...
با صدای بلند گفتم : هیچ کس با من حرف نزنه ... اصلا حوصله ندارم , لطفا منو به حال خودم بذارین ...
و یک گوشه نشستم ...
ناهارم نتونستم بخورم که هیچ , وجود کسی رو دور و بر خودم حس نمی کردم ...
انگار توی یک حباب خاکستری حبس شده بودم ... یک مرتبه احساس کردم دارم خفه می شم ...
کیفم رو برداشتم در میون اعتراض همه , از خونه زدم بیرون ...
تند تند راه می رفتم ... فکر می کردم اینطوری زمان رو می تونم تند کنم تا کیارش برگرده ...
ناهید گلکار