یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت دهم
بخش هفتم
این هراس تو دلم افتاده بود که هر چی فرح در مورد مسعود گفته بود , راسته و این فقط بهانه ای شد تا به راحتی منو ول کنه ... دلیل محکمی که وجدانش هم آسوده باشه ...
بهزاد زنگ زد و گفت : کجایی ؟ پیدات نمی کنم ... تو ماشینم , میام می برمت خونه ... بگو کجایی ؟ ...
گفتم : چه خونه ای ؟ من می خوام پیاده راه برم ... حالم خوب نیست بهزاد , مغزم داره می ترکه ... نمی تونم سقف خونه رو تحمل کنم ...
تو برگرد ... رسیدم خونه بهت زنگ می زنم ...
گفت : ای بابا , تو همه رو نگران کردی ... مامان داشت گریه می کرد ... بابا هم عصبانی شده بود ... حالا نمی شه یکم که حالت بهتر شد برگردی ؟
گفتم : تا ببینم ...
دیگه هوا تاریک شده بود که رسیدم خونه ...
بازم ساده لوحانه فکر می کردم تا الان مدیر آژانس و خانم خزاعی با مسعود تماس گرفتن و اونم پشیمون برگشته ...
ولی پشت در بالا که رسیدم و قفل رو دیدم , متوجه شدم توی اون خونه کسی نیست ... سرمو گذاشتم روی در بسته و گریه کردم ...
من چطوری برم تو خونه ای که کیارش نبود ؟ ... الان بچه ام چیکار می کنه ؟ ... نکنه بهانه ی منو می گیره ؟
تا دو ساعتی سرم به جمع کردن خاک گلدون که همه جا پراکنده شده بود , گرم شد ...
خوب اگر تا الان مدیر آژانس و خانم خزاعی باهاش حرف زده باشن دیگه الان قانع شده که برگرده و از من عذرخواهی کنه ...
چایی درست کردم ...
با دلی خون سوپ بار گذاشتم و همه جا رو مرتب کردم ...
و نشستم ... منتظر و بی قرار تا ببینم چی میشه ...
داشتم فکر می کردم ... مگه میشه یک نفر به این زودی اینقدر تغییر حالت بده ؟
مسعود خیلی آدم خوبی بود ...
یادم اومد از شب خواستگاری ...
ناهید گلکار