یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت یازدهم
بخش دوم
لذتی وصف ناشدنی وجودم رو گرفت ... باورم نمی شد تو همون جلسه ی اول با من اینطوری حرف بزنه ...
منم جسارت پیدا کردم و گفتم : واقعا ؟ از کجا می دونستی ؟
گفت : برای اینکه بهزاد می گفت خواستگار قبول نمی کنی ...
راستش از چشم هات , از اون نگاه مهربون و شیطنت آمیزت معلوم بود منو دوست داری ... روراست بگو اینطوری نبود ؟ ...
گفتم : با این که ازخودراضی به نظر میای , چرا دروغ بگم ؟ ... روراست همین طور بود ...
با خوشحالی گفت : می دونستم ... می دونستم ... گلناز , از کی فهمیدی منو دوست داری ؟
گفتم : خوب رسمش اینه که اول مرد بگه , زن باید یک پله از اون جلوتر باشه ...
گفت : تو تاج سر منی , صد تا پله جلوتر باش ... اونقدر برام عزیزی که همه ی دنیا رو برای تو می خوام ... من از همون اول که دیدمت ...
اون روز که از دبیرستان اومده بودی , دم در خونه تون اونجا من منتظر بهزاد بودم که چشمم به تو افتاد و یک دل نه صد دل عاشقت شدم ...
گفتم : دقیقا منم همون روز بود که یک دل نه , هزار دل ... گفتم که خانم ها باید یک پله جلوتر باشن ...
قاه قاه خندید و گفت : این طوری که منم خیلی راضیم , خدا ازت راضی باشه ... همین فرمون برو جلو تا آخر عمرمون تو این چیزا از من جلو باش ...
زنگ تلفن خونه به صدا در اومد ...
گوشی رو برداشتم ... مدیر آژانس بود ... گفت : خانم صالحی ببخشید مزاحم می شم ... تلفن آقای صالحی خاموشه , نتونستیم باهاش تماس بگیریم ... گفتم به خونه زنگ بزنم شاید تشریف داشته باشن ...
گفتم : نیستن , به لطف شما از اینجا رفتن ...
گفت : تو رو خدا ؟ وای خدای من , چه بد ... حالا کجا می تونیم پیداشون کنیم ؟ هر کجا هستن من و خانم خزاعی می ریم تا ایشون رو ببینیم ... مشکلی نیست ...
گفتم : منزل مادرشون ... آدرس می دم , یادداشت کنین .... میشه اگر رفتین خبرشو به من بدین ؟
گفت : به روی چشم , حتما ... امری داشته باشین ؟ ...
ناهید گلکار