یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت یازدهم
بخش چهارم
صدای ضربات سست و کوتاه به در خونه , به من فهموند این دست کیارشه که به در می خوره ...
با سرعتی که نمی تونم توصیف کنم , در و باز کردم ...
اون تنها پشت در بود و صدای پای مسعود تو پله ها اومد و بعدم صدای باز و بسته شدن در کوچه ...
تنها چیزی که تو وجودم شعله کشید , خشم بود و کینه ...
کیارش رو بغل کردم و بوسیدم ... ولی انگار منجمد شده بودم ... زبونم نمی چرخید حرف بزنم ...
خیلی طول کشید تا به خودم اومدم ... فکر کردم شاید اصلا خانم خزاعی و مدیر آژانس مسعود رو ندیدن ... شاید نرفتن ...
دیگه چیزی برام مهم نبود ... زنگ زدم به آژانس و پرسیدم : میشه بفرمایید دیشب شما صالحی رو دیدین یا نه ؟
گفت : خانم , بله ... ولی اجازه بدین , الان اینجا کسی هست بهتون زنگ می زنم ...
گفتم : باشه ...
گوشی رو قطع کردم ... باید می رفتم مهد ... نمی تونستم جلوی کیا گریه و زاری کنم , در حالی که خیلی دلم می خواست ...
حال مناسبی نداشتم ولی مجبور بودم برم سر کار ...
یعنی چی شده که مدیر نمی تونه جلوی بقیه بگه ؟ ...
تا اونجا که می شد صبر کردم ولی زنگ نزد و کیارش رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون ...
ظهر با عجله برگشتم خونه ... پیغام گیر رو چک کردم ...
گلسا و مامان زنگ زده بودن و کس دیگه ای نبود ...
تا وقتی داشتم به کیا غذا می دادم , صدای زنگ در خونه بلند شد ... مدیر آژانس بود ...
فورا لباس پوشیدم و رفتم دم در ...
گفت : سلام خانم صالحی , ببخشید پشت تلفن نمی شد حرف زد ...
من با نگاهی پر از سوال بهش خیره شده بودم ...
ادامه داد : اونقدر شرمنده هستم که این وضعیت رو برای شما به وجود آوردم که روز و شبم رو نمی فهمم ...
دیشب من و خانم خزاعی رفتیم در خونه ای که شما آدرس دادین ... یک خانم اومد دم در و بهشون گفتم که کی هستیم ...
رفت تو خونه و کمی بعد برگشت و گفت : آقای صالحی نمی خواد با ما حرف بزنه , لطفا مزاحم نشین ...
من اصرار کردم .لی درو بست و دیگه ام باز نکردن ...
حالا هر کاری شما بگین من می کنم ... می خواین دوباره برم ؟ مثل اینکه ایشون خیلی عصبانیه ...
گفتم : نه , لطفا دیگه کاری نداشته باشین ... ممنونم ... خودم یک کاریش می کنم ...
ناهید گلکار