یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت پنجم
بخش اول
اون زن که فرح , شِری جون صداش می کرد , ما رو نشوند پشت اون میز گرد ...
به نظر میومد به جز ما سه نفر , کس دیگه ای تو اون خونه نیست ...
با یک ژست خاص گفت : دست های همدیگر رو بگیریم ...
از من پرسید : اسمت چیه ؟
گفتم : گلناز ...
پرسید : از پدر و مادر کدوم یکی از شما تو این دنیا نیستن ؟ ...
فرح گفت : پدر من ده سال پیش فوت کردن ...
گفت : اسم و فامیل ...
فرح گفت : اصغر مقتدری ...
در همون لحظه نور قرمزی که تو اتاق بود , کمتر شد ..و طوری که درست نمی تونستیم اطراف رو ببینیم ..و
بعد گفت : چشم ها بسته و فقط خودتون رو بدین به من ... و حرف نزنین به هیچ وجه ...
اگر تکون بخورین و حرفی بزنین یا چشمتون رو باز کنین , روح سرگردون می شه و عذاب می کشه ...
به شدت می ترسیدم ولی کاری نمی تونستم بکنم ...
دلمو زدم به دریا و با خودم گفتم : هر چی می خواد بشه , بشه ...
وقتی تو از خودت اراده نداری و دنبال فرح راه میفتی , سزای تو همین می شه ...
شروع کرد به گفتن کلماتی نامفهموم و تکرار کردن اونا ...
لابلای اون چرت و پرت ها , اصغر رو هم صدا می کرد ... شری همین طور که حرف می زد , دست منو بیشتر و بیشتر فشار می داد ...
من از ترس چشمم رو باز کردم ... اون واقعا داشت یک کارایی می کرد ... سرشو بالا و پایین می برد , صداهای عجیب و غریب از خودش در میاورد و شروع کرد به لرزیدن ...
و بلند گفت : خوش اومدی ...
فورا احساس کردم یک باد ملایم به صورتم خورد و بعد یک باد با شدت زیاد و سر و صدا , تو فضای اتاق پیچید ...
بعد گفت : اصغر به جمع ما خوش اومدی ... دخترت فرح اینجاست , می خواهی باهاش حرف بزنی ؟ مرسی , خیلی خوبه ... اونم اومده تا با تو حرف بزنه ... من تو رو می ببینم ...
بله , فرح خوبه ... ازت سوال داره ...
و همین طور که سرشو بالا و پایین می برد , ادامه داد : برای اینکه به فرح ثابت کنی اینجایی , یک کاری بکن ...
یک مرتبه فرح از جاش پرید و گفت : بابا ... بابا جونم ...
شری گفت : آروم باش ... آروم , روح نترسه و بره ... حالا وجودت رو به گلناز ثابت کن ...
در حالی که اون صدای باد تو اتاق می پیچید , یک مرتبه احساس کردم یکی داره پای منو لمس می کنه ...
شبیه دو تا انگشت دست بود که مثل راه رفتن روی پام حرکت می کرد ...
یک جیغ بلند کشیدم و از جام پریدم ... کیفم رو برداشتم و به سرعت برق و باد خودمو به در رسوندم و بازش کردم ...
نور وارد اتاق شد ... برگشتم یک نگاه به اونا کردم ...
یک لحظه احساس کردم کنار پای شری یک نفر خم شده و سرش زیر میزه ...
با سرعت از در زدم بیرون و پا به فرار گذاشتم ...
خودمو رسوندم به خیابون اصلی و یک تاکسی گرفتم و نشستم توش و زدم زیر گریه ...
من واقعا ترسیده بودم و تحمل این طور چیزا رو نداشتم ...
ناهید گلکار