۲۱:۳۶ ۱۳۹۴/۹/۵
من تو را می فهمم
و صدای نفس گریه ی غمگین تو را
همه را می شنوم،
دادُ تنهاییُ تردیدُ فریب
ماتُ سر گشته یُ حیرانُ غریب
که زمان دورُ برت می چرخد
تا تو را گم کندُ تنهایی،
در میان همه ی ذهن رهایت دارد.
نفست می ترسد
نگهت می لرزد
بی امان می خواهی شبی از دام زمان بگریزی
جان به جانان دهیُ ننویسی!
که در آن راه دراز منتظره دیدن توست!؟
تا کجا می روی از خستگی جان پر از تردیدت!؟
من تو را می فهمم