سلام دوستااان
بهزاد ببین هیچ خانومی کنجکاویت تورو نداشت اونوقت نگو چرا ب من میگی فوضول
ولی عب نداره چ کنیم سلطانی
ببین من پنح ساله ک دارم با مادرشوهرم زندگی میکنم ینی تو ی خونه ایم باهم و خونه خود من حداست حای دیگه... از طرفی برادر شوهرمم او همون خونه طبقه بالای منو مادر شوهرگ زندگی میکنن... اوایل ک مانیا پرستار داشت اینا همش میومدن پیششو باهاش بازی میکردن خلاصه انقد عادت کرد بهشون ک پرستارو تا میدید میزد زیر گریه... ی شب جاری جان اومد گفت اگه منو قبول داری بزار مانیا پیش من باشه... خلاصه مام با توجه ب وضعیت پیش اومده مجبور شدیمو الان اینطوره ک من میام سرکار جاری میاد با خودش میبردش بالا خونشون بیدارم ک میشه دیگه مامان بزرگو دختر عمو زن عمو همه دور اطرافشن...
کلا زندگیه ما با مادرشوهرمو این حاریم خیلی درهم تنیده ست... اخه بعد من ک میرم خونه دخترای جاریم چون خیلی دوسم دارن اونا میان پایین