۱۳:۰۸ ۱۳۹۶/۲/۲۳
با بچه ها نشسته بودیم تو حیاط دانشگاه که یهو دیدم فاطمه و یه دختر ناشناس دارن به سمت ما میان.
فاطمه سلام کرد و منم جواب سلامش رو دادم و گفتم ببین تو رو خدا اینقدر سیریش نشید ما هیچکدوم قصد ازدواج نداریم.
فاطمه گفت : ن ن ن ما عمرا ازدواج نمیکنیم اگه هم بکنیم با یه پسر خوب که اونم پیدا نمیشه.
من گفتم، بگذریم بابا پسرا که همه خوبن اما شوهر پیدا نمیشه. حالا این عتیقه کیه با خودت آوردی؟
فاطمه چشماش گرد شد و گفت : از کجا فهمیدی؟ کی بهت گفته؟
گفتم : از قیافه ش معلومه، کسی نمیخواد بگه!
فاطمه : اِ مرض! فکر کردم یه چیز دیگه میگی. ببین اتفاقا من یه شی قدیمی تو یه جنگل پیدا کردم. فکر کنم خیلی قدیمی باشه، یه نگاه بهش بنداز. ببین قیمتیه. اینو گفت و از توی کوله پشتیش یه چیزی دراورد و داد به من!
یه کم نگاهش کردم. ظاهرش میخورد که مربوط به دوران اشکانیان باشه. گفتم : این؟! اینکه ازین دکوریای چینیه. تقلبیه بابا بندازش دور.
فاطمه گفت : واقعا؟! ای بابا بخشکه این شانس ...
گفتم حالا بذار یه بررسی بیشتری روش انجام بدیم. من یه دوست دارم که تو یه آزمایشگاه مخصوص صنایع دستی باستانی کار میکنه. ببینیم اون چی میگه.
فاطمه گفت کیو میگی؟
گفتم نمیشناسیش اسمش موناموناست. بهش زنگ زدم و برای فردا صبح قرار گذاشتیم بریم آزمایشگاهشون.