این روزها بیخ گوشمان انسانی متولد شد که با ولادتش نه تنها بیهویتی، بی سرپناهی و بدسرپرستی، که درد خماری اعتیاد مادرزادیاش را نیز با خود یدک میکشد؛ ولادتی مبارک؛ ولادتی جایی همین نزدیکی؛ در بیغولههای جنوب پایتخت.
هوا به اندازهای گرم است که به راحتی انعکاس هُرم گرمای خورشید را در تلألو رقصان هوای برخواسته از آسفالت کف خیابان میتوان دید؛ آنقدر گرم و غیر قابل تحمل که تصور تکان خوردن موها در زیر باد خنک کولر و چرخاندن تکیه یخ شناور در کاسه آب با انگشت، دلت غنج میرود. تجسم پهن شدن روی کاناپه جلوی تلویزیون زیر نسیم ملایم کولر، بازی بچهگانه انعکاس صدا در چرخش پرههای پنکه، صدای برخورد تکیههای یخ با دیواره پارچ فلزی و غلتیدن ناخواسته تکیه یخها از درون پارچ به لیوان، همه و همه احساس خوشایند و حس ادامه مسیر تا رسیدن به خانه (قصر آرزوها) را در درونت زنده میکند.
تلفن همراهم زنگ میخورد، با بی حوصلگی گوشی را از جیب شلوار بیرون میکشم… یکی از دوستانی که سرش همیشه برای دردسر درد میکند آن سوی خط است. مکالمه یک طرفهمان، چند ثانیهای بیشتر طول نمیکشد و من که شوکه شدهام با ناباوری گوشی را قطع میکنم… تولد یک نوزاد در یکی از بیغولههای حاشیه پایتخت… نمیدانم حس کنجکاوی است یا چیز دیگری؟ ولی هرچه هست مصمم میشوم تا از نزدیک شاهد ماجرا باشم.
۲۰ دقیقهای در بزرگراههای شهر سرگردانیم تا به بیغوله که نه، بیابانی که از وسط آن جادهای دو بانده راهش را گم کرده، میرسیم. دوستِ دنبالِ دردسر، ماجرا را تعریف میکند و از نوزادی میگوید که چند روزی است در این گوشه از خاک به دنیا آمده و پدر و مادرش نامش را «معین» گذاشتهاند. از اعتیاد پدر و مادرش میگوید و از شرایط بسیار بد زندگی معین در این بیابان.
هوا لحظه به لحظه گرمتر میشود و تحمل شرایط سختتر… تازه دلیل خرید بطریهای آب یخ زده را میفهمم که واقعاً غنیمتی است در این بیابان… بیهوده سرک میکشم تا دیوار، خرابه یا سرپناهی که در سایه آن بشود روزگار گذراند بیابم ولی تا چشم کار میکند آفتاب است و خاک سوزان… آن دوست به محوطه خاکی میان دو جاده اشاره میکند… با چشم گشاد رد جاده را میگیرم. هیچ اثری از خانه یا حتی تکیه سایهای که بشود زیر آن پناه گرفت، نیست. به دنبالش در میان تپههای زباله و خاک و خُل، چند متری جلوی میروم که در میان تپههای خاکی و زباله، یک آلونک پارچهای یا شاید هم پلاستیکی ظاهر میشود.
جلوتر میرویم. از میان نخاله و زباله و خاک به هر سختی میگذریم و به آلونکی که از رنگ چرکمردش به درستی نمیتوان جنس آن را حدس زد میرسیم. چند کفش زهوار در رفته جلوی آلونک جفت شدهاند. یاالله میگوییم و پرده آلونک را کنار میزنیم. دو پیرمرد که در حالت نشسته سرشان به سقف آلونک میخورد و هر دو همزمان نمیتوانند در آنجا دراز بکشند، از دیدنمان شوکه میشوند. پیرمرد که در یک دستش کارد میوه خوری است و در دست دیگر پاکت سیگار قرمز دارد، رفیقمان را میشناسد و خوش و بش میکند. سراغ معین و پدر و مادرش را میگیریم و مرد با گفتن این جمله که همین دور و برها هستند به کُپه مچاله شدهای اشاره میکند که آرام در گوشه آلونک دو متری افتاده. بلندش میکند و قربان صدقهاش میرود و با احتیاط او را به دست ما میدهد.
معین به تمام معنا پسر است؛ هراز گاهی پلک باز میکند ولی پیش از آنکه بشود رنگ چشمانش را به درستی تشخیص داد، پلکهای سنگینش روی هم میافتد؛ گردههای دودهای که روی صورتش نشسته را کنار میزنیم ولی اوضاع وخیمتر از این حرفهاست. از هر گوشه پارچهای که معین را در آن پیچاندهاند، مورچهای بیرون میزند… جرأت دست زدن به او را ندارم. دوستِ دنبالِ دردسر، یکی از بطریهای آب را باز میکند و معین را که بیشتر شبیه چند پاره استخوان است روی دست میگیرد و پارچه کثیف پیچیده شده را باز میکند و آبی را که دیگر به هیچ وجه خنک نیست بر روی سر و تن معین میریزد و او را میشوید. معین که حسابی سر حال آمده چشمانش را باز میکند.
از پیرمرد سن معین را میپرسم. دستانش را با حالتی خاص در هوا میچرخاند و میگوید: باورتان میشود؟ تقریباً یک ماه پیش معین وسط این بیابان و در همین آلونک به دنیا آمد، بدون دکتر. من همینجا بیرون آلونک نشسته بودم که پدرش معین را به دنیا آورد. او قبلاً در یک گاوداری کار میکرده. میدانید که زایمان گاو عین زایمان انسان است. مادر و پدرش با دست خالی او را به دنیا آوردند.
حرفهای پیرمرد تمام نشده که زنی فریاد زنان از دور سر میرسد و شروع میکند به ناسزا گفتن… آرامَش میکنند… از سن و سال و اسم و رسمش میگوید؛ از خودش که ۲۹ سال پیش جایی شبیه تربت جام یا شاید تربت حیدریه به دنیا آمده و امروز به او شیما میگویند… آشکارا از سرکشی سرزده ما به خانه و کاشانهاش دلخور است؛ نگاهمان نمیکند و خود را مشغول شیر دادن به معین میکند؛ از هر چند سوال به یکی جوابی میدهد.
از شوهرش میپرسم و این که دوستش دارد یا نه؟ میگوید: الآن رفته سر کار… پسرعمویم است و ۱۷ سال است با هم ازدواج کردهایم ولی الآن هم حاضرم برایش بمیرم؛ از سختی زندگی در این بیغوله میگوید و این که ۶ ماه است سرد و گرم زندگی در این بیغوله را تحمل کرده است؛ از سرمای جانسوز زمستان و گرمای تابستانی که نه تنها خود، که فرزند تازه به دنیا آمدهاش را هم بدجوری کلافه کرده … از این که قبلاً در یکی از شهرکهای اطراف تهران بودهاند ولی به خاطر اعتیاد خود و شوهرش، صاحبخانه دست رد به سینه آنها زده بود.
۲ پیرمردی که در آلونک نشستهاند، در میان حرفها هر از گاهی سَری به نشانه حضور تکان میدهند ولی دوباره مشغول بازی دود خود میشوند؛ از اعتیادش میپرسم و او که چندان از اعتیاد خودش، شوهرش و حتی فرزندش نیز نگران نیست، میگوید: «روزی یک گرم هروئین مصرف میکنم…» با چهرهای بیخیال، از بچههای فامیلشان میگوید که معتاد به دنیا آمدهاند و هیچ مشکلی هم نداشتهاند.
«شیما» که صورت چروکیدهاش به هیچ وجه شبیه دختران ۲۹ ساله نیست، کمتر حرف میزند و هنوز دلش با یکی ــ دو عکاسی که چند روز پیش به سراغش رفته بودند و خلوتشان را به هم زده و او را حسابی کلافهاش کرده بودند، صاف نشده… عکسی که از معین گرفتهایم را نشانش میدهیم؛ آنچنان سرِ ذوق میآید که انگار دنیا را به او دادهاند و شروع میکند به ژست گرفتن جلوی لنز دوربین…
شوهرش ضایعات جمع کن است و خودش هم برای گذران زندگی و خرج اعتیادشان، گدایی هم میکرده؛ برای ترک اعتیاد خود، همسرش و معین یک ماهه اصرار میکنیم و او فقط به گفتن این جمله که «الآن من بچه شیر میدهم؛ طاقت ترک ندارم و حالا وقت ترک نیست»، حرف را عوض و خود را سرگرم شیر دادن به معین میکند. ۲ پیرمرد که بیشتر سعی میکنند شنونده که نه، مشغول کار خودشان باشند، زیر لب غر و لندی میکنند و شروع میکنند به نصیحت که «شیما ژان اینها شلاح تو رو میخوان و راشت میگن …» ادامه جمله را آنقدر آهسته کش میدهند که…
هوا گرم است و دیدن چهره معصوم معین که در یک ماه زندگیاش تنها طعم نشئگی و خماری را تجربه کرده، تحمل این فضا را سختتر میکند… دستی به پوست لطیف گونه معین میکشم و با یک دعای کلیشهای و آرزوی سلامت و خوشبختی معین، راه را به سمت ساختمانهای بلند و چراغهای رنگی پایتخت کج میکنیم… در میان کلمات پیرمرد، گلایهاش از موشها و موجودات موذی آن بیغوله، بدجوری تصور طعمه شدن معین برای این جانوران را در ذهن تداعی میکند… سعی میکنم ذهن را از این موضوع و حتی احتمال فروش معین نیز منحرف کنم و به خودم بقبولانم که تنها مشکل معین نداشتن شناسنامه است و به زودی مشکل اعتیاد، بیهویتی، والدین بدسرپرست، بی سرپناهی، سوءتغذیه و … او نیز حل میشود