یک گنجیشک آبادانی داشته واسه خودش پرواز میکرده، یهو از دور یک
عقاب میبینه. میره جلو، بالهاشو باز میکنه، میگه: هو ولک! بالها رو حال
میکنی؟! عقابه میگه: برو عموجون، حال و حوصله ندارم. گنجیشکه
میگه: نه جون ولک، نیگاه کن هیبت بال رو، رنگ پر رو، حال میکنی؟!
عقابه میگه: برو بچه به بازیت برس ، من بهت اشاره کنم همه پرهات
میریزه. گنجیشکه از رو نمیره، میگه: ههه! ولک پرهای من بریزه؟!
نظاره کن قطر بال رو… صفا کن! عقابه شاکی میشه، یک تلنگر میزنه
به گنجیشکه، همه پرهاش میریزه تعادلشو از دست میده سقوط میکنه.
همونجور که داشته لخت مادرزاد میافتاده پایین، داد میزنه: هوو ولک!…
حال میکنی هیکل رو.
مجله جادوی کلمات
www.jadoykalamat.fay.ir