اتاق درد و دل

امروز خیلی دلم گرفته ...همش به ای فکر میکنم یه کاریو شروع کنم اما شروع هرکاری سرمایه میخواد که من ندارم ...دلم میخواد ارایشگری انجام بدم هم خیلی علاقه دارم هم چندسال پیش دورشو دیدم اما همسری زیاد موافق نیست و میگه ارایشگری رو رو دوست نداره البته اگه تصمیم جدی بگیرم شاید بتونم راضیش کنم اونم امیدم به اینکه میتونم مغازه پدر همسری رو که 6متره کلا رو اجاره کنم و همونجا کار کنم هم دمه درمونه هم تو محل و خیابون خودمونم و نمیگه رفت وامد بیرون رو دوست نداره ...منتها باید برم یه دوره پیشرفته چند ماهه رو ببینم ...خسته شدم از خونه نشستن و جایی نرفتن اینهمه درس خوندم اخرشم بیکار و خونه دار و بدور از اجتماع ....دلم خیلی گرفته اینجا غریبم و نه دوستی و نه فامیلی واز طرفی همسرم همش سر کار شاید ماهی یبار جایی بریم...طول هفته شاید یبار دخترمو پارک ببرم و این وضعیت تکراری و کسل کننده شده ...چکار کنم بنظرتون ...

بنظرتون چکار کنم ؟؟؟

سلام عزیزم.خوبی؟ وا پس چرا؟ مگه نظرش این نبود که بدی دورشو ببینی؟ خواهر شوهرت تو خونست یا ازدواج کرده؟

خب به شوهرت بگو با خانوادش صحبت کنه.که تا وقتی شما هستید چرا به یه غریبه اجاره بده؟

با خود مادر شوهرت صحبت کن...وقتی خواهر شوهرت نیست..
بگو برا اونم خوب میشه میتونه بیاد پیشت تا اونم از تنهایی در بیاد..
الکی بگو که همسرت گفته باید مادرم کنارت باشه وگرنه نمیذارم..
مسئولیت بده بهش حتمه قبول میکنه...
تو که تونستی نظر همسرت و عوض کنی مامانشم میتونی

ببرش نی نی سایت عضوش کن...
بگو چون بارداری مطالبش بدرد بخورتره

یعنی راهی نیست عوض کنم ؟نی نی سایت عضو هست...میخواد اینجام بیاد

فقط میخوام درد و دل کنم یکم سبک بشم ...امروز رفتم طبقه بالا خونه مادر همسری یجوری به دخترش میرسید که بیاهو ببین اینقدم حال دخترش خوب که نگو ماه چهارم حاملگیشه یکم بزاق داره و میده بیرون مادرش مث پروانه دورشه اما یاد 4 سال پیش خودم افتادم که 4 ماه تموم صبح و ظهر و شب یه پرستار میاومد سرم بهم وصل میکرد میرفت یه استکان اب و یه لقمه غدا نمیخوردم با سرم زنده بودم و دوران بدی بود تو خونه خودم وتک وتنها مادر شوهری مث غریبه ها میاومد یسر میزد میرفت مامانم یه پاش اینجا بود و یه پاش شهر خودش

من بودم وغریبی و مریضی و تهوع شدید هوس چیزیم میکردم که اونم نمیخوردم میگفت به همسری که از بیرون واسم بگیره و تا همسری از سر کار میاومد خونه بدو بدو میاومد جلو پسرش ن هی میگفت اخی و چی میخوای و این حرفا ....هیچ وقت به همسری نگفتم اما امروز با دیدن این منظره که چقد به دخترش میرسه حسودیم گل کرد و یه بغض سنگین گلومو گرفته دارم خفه میشم....

انگار بچه تو شکم اون با بچه تو شکم من فرق داشت منم داشتم نوه اونو میاوردم اینم داره نوه دختریشو میاره اما توجه بمن که اینجا غریب بودم کجا و دخترش کجا ....هر چقدم شوهر ادم خوب باشه اما غربت اسمش غربت و بیکسی ادمو ازار میده

همش ارزو میکنم دروزی دخترم بزرگ میشه مث من عاشق نشه نگه میرم غربتو به خاطر عشقم تحمل میکنم چون سخته و غریبی سخته و وای بروزی که مریض هم باشی دلت دستهای گرم ومحبت مادرت رو میخواد ......خدایا ارومم کن

قلبم درد گرفت حالتو میفهمم نمیدونم چرا ادما اینجوری شدن اتفاقا خواهر شوهر منم باردار بود شوهرش تا دم در دستشویی هم باهاش میرفت البته عید که اومده بودن خونه مامانش .پدر شوهرو مادر شوهرم بهشون ذوق میکردن اگه من بودم شوهرم میومد هزار تا حرف بار شوهرم میکردن که چرا اینجوری رفتار میکنی .وای اگه بخوام بنویسم فک کنم صد صفحه ای بشه

کسایی که اینطوری رفتار میکنند یا واقعا نمیدونند که کارشون خوب نیست یا از قصد انجام میدند اخه میگند محبت کردن محبت میاره اما یجاهایی که محبت میکنی اما بی مهری میبینی دلت میشکنه

احساس میکنم خوب بودن خوب نیست و باید یکم بد باشی تا ازت حساب ببرند اخه بعضیا درکشون و فهمشون پایین و معنی محبت کردن رو نمیدونند و فقط دلشون میخواد خودشون محبت رو ببیننذ و انگار طرف مقابل وظیفش فقط احترام و محبت کنه و واکنشی هم نشون نده و وقتی واکنش نشون ندی خب طرف از کجا بدونه داره اشتباه میکنه

منم به این نتیجه رسیدم که زیادی خوب بودن اصلا جالب نیست درست میگی همینطوره .خدا رو شکر دوسه ساله ازشون دور شدم ارامش دارم

کاش منم ازشون زودتر جدا بشم...دوری و دوستی

فردا اگه خدا بخواد دارم میرم پیش خونوادم و یه هفته ایی اونجا میمونم یکم دلم وا میشه

خیلی غصه خوردم میفهمم چی میگی دلم گرفت ولی بازم خیلی خوب طاقت آوردی و نگفتی چیزی معلومه خیلی خوبی همه اینا میگذرو من همیشه دعا میکنم که انشالله که پیر شدم آدم خوبی باشم که همه منو دوست داشته باشن و بدجنس یا منزوی نشم انشالله ما هممون پیرزنای گوگولی مگولی بشیم

الان چند روزی اومدم خونه مادرم با خواهر همسری قهر کردم بس که زیراب زن