۱۶:۳۴ ۱۳۹۳/۵/۱۱
خیلی برام پیچیده بود، میدونستم که قعطا چشم بستن به اون موضوع رو نمیگه، چون اتفاقا ریتم کلی کتاب داشت در جهت عکس حرکت میکرد.
اولش شکه شدم، احساس کردم که یه اتفاق خیلی عجیب تو راهه و لی بعد دیدم بدون هیچ دخالت و قضاوتی خیلی آروم با یه حقیقت ساده روبرو شدیم. چشم های موجوداتی از سنگ مثل مجسمه بسته شده بود و یه عده دار و ندارشون رو گذاشتن و فرار کردن. و بعدا همه از زن دکتر که فقط میدید که چشم ها رو بستن گله کردن و فکر کردن کلاهشون رو برداشته.
وقتی زن دکتر رفت و برای همراهاش همزمان قضیه کشته شدن و شعله ور شدن خیلی از آدم ها رو تعریف کرد و اینکه بعد رفت توی کلیسا و این مجسمه ها رو دید، فقط موضوع مجسمه ها بود که خیلی مهم بود.
هنوز کامل توی ذهنم پخته نشده اما فکر میکنم هر چی که هست و مهم اینکه تمثیل اون زن چشم به دست رو درست درک نکردم. اما مجسمه ی سنگی با چشم بند رو تا حدی درک کردم.