من بچه که بودم خیلی اعتماد به نفس داشتم، یعنی ی چیز باورنکردنی
این خاطره مربوط میشه به 6سالگی و دوران مهدکودکم
با خانواده رفتیم خونه یکی از آشناهامون، بعد دیدم عکس دخترشون که خیلی بنده خدا چهره ی زیبایی نداشت رو بزرگ کردن زدم تو پذیراییشون و بعد مامان همون دختر ب مامانم گفت خاله ببین چ دختر نازی دارم و با دست اشاره کرد به عکس بزرگ شده دخترش گوشه ی اتاق، ک مامانمم دخترشونو بوسید و گفت ماشالله چ دختر نازی و...
منم یهو قاطی کردم از اینکه مامانم اون دخترو بغل کرده و ازش تعریف میکنه و اینا، ک یهو خبیث شدمو گفتم وااااااااای اگه دخترتون شکل من بود پس چیکارش میکردید، حالا خوبه زشته
بنده خدا اون خانم از حرفش پشیمون شد
مامانم
بابام
مامان دوستم
و بقیه
و من