۱۱:۱۸ ۱۳۹۴/۴/۳۱
ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم
باید چـــه بگویم به پرستار جوانم ؟؟
باید چه بگویم ؟ تو بگو، ها ؟ چه بگویم
وقتی کـــه ندارد خبــــر از درد نهانم ؟
تب کرده ام امــا نه به تعبیر طبیبان
آن تب که گل انداخته بر گونه ی جانم
بیمـــــاریِ من عامل بیگانـــه ندارد
عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم
آخر چه کند با دلِ من علم پزشکی
وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم ..؟
لب بسته ام از هرچه سوال ست و جواب ست
می ترسم اگـــر بـــــاز شود قفــل دهانـــم...
این دست پرستار به تلبیس دماسنج
امشب بکشد نام تـــو از زیـر زبانــم !
می پرسد و خاموشم و... می پرسد و خاموش...
چیزی کــــه عیان ست چه حاجت به بیانم