خانه
6.58K

اعتراف صمیمانه سوتی ها!!!

  • ۱۰:۲۹   ۱۳۹۴/۶/۱۷
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    سمی: توي دانشگاه بايد كنفرانس مي‌دادم
    يكي از بچه ها خيلي مزه پروني ميكرد جوري كه همه شاكي شده بودن
    منم جلوي چشاي از گرد استاد اخراجش كردم
    استاد بيچاره رنگش مث گچ سفيد شد و تا آخر جلسه ميون صحبتم نپريد

    sara: يه بار با دخترخالم كلي از فروشگاه خريد كرده بوديم و وسيله براي برگشت نداشتيم. تاكسي هم گيرمون نيومد پس ناچار سوار اتوبوس شديم. اول بسم الله كه دخترخالم زحمت كشيد حلب 5 كيلويي روغن رو انداخت رو پاي يه خانومه!!! يه اتوبوس به ما نگاه مي كردن بعد موبايل من زنگ زد اينقدر وسيله زياد بود و حول هم شده بوديم دستمو كردم تو كيفم و به جاي موبايل آيينه مو در آوردم گذاشتم دم گوشم !! حالا هي ميگم الو بله الوووووو !!! به خودم اومدم ديدم يه اتوبوس از مرد گرفته تا زن دارن به ما مي خندن. عجب روزي بود اون روز!!!! يه چند سالي بود لپ هام از خجالت قرمز نشده بود.

    مصطفی: یه شب داشتم مسواک می زدم، اعضای خونواده هم خواب بودن. نمی دونم چرا ،ولی یهو واسم سوال شد که من می تونم یه دستی شنا برم؟بعد در راستای پاسخگویی به این سوال،در حالیکه مسواک تو دهنم بود، امتحان کردم ببینم می تونم یا نه! ...تا اومدم دستمو خم کنم و برم پایین،دستم طاقت نیاورد و افتادم. و بدین ترتیب مسواک خورد به ته حلقم!! یه کوچولو هم خونی شد...ولی خدا رحم کرد!!

    آلیس: منم وقتی بچه بودم و خواهرم تازه به دنیا اومده بود عموم یه تیکه طلا هدیه داد به خواهرم
    چند وقت بعد تولد دختر عمه ام بود مامانم همون یه تیکه طلا رو هدیه داد به دختر عمه ام
    تو تولد وقتی داشتن هدیه ی ما رو باز می کردن من همون لحظه با صدای بلند گفتم این هدیه رو برای خواهرم اورده بودن یهو عموم شروع کرد با صدای بلند حرف زدن که صدای من به عمه ام نرسه
    بعدش مامانم اینقدر دعوام کرد 
    آلان دیگه فکر می کنم همه یادشون رفته ولی من هنوز خودم رو سرزنش می کنم

    امین: یه روز ظهر بعد از ناهار بابام گفت ناهارت رو خوردی بیا بریم دیدن همسایه از کربلا امده اون روز بدون هیچ گونه مقاومتی گفتم باشه.ناهار خوردیم و رفتیم وارد خانه همسایه شدیم و گشتیم دنبال کربلایی.بلاخره کربلایی امد بعد از دیدو بوسی کلی در باره اوضاع و آب و هوای کربلا پرسیدیم ولی بنده خدا هی تفره رفت اتفاقا در اون لحظه تلویزیون یک فیل طنز نشان می داد و با وجود خنده دار نبودن صحنه ها همه اتقاق قه قه های بلندی می زدند خلاصه بعد از چند دقیقه ما بلند شدیم و رفتیم شب که بابا امد با کلی ذوق به مامان کفتم که ما امروز رفتیم خانه فلانی که از کربلا امده .مامان با تعجب گفت چی !!!!!؟ اون فقط خانومش رفته بود کربلا .وای اون لحظه فقط خنده های جمع توی اتاق به ذهنم امد و تا چند هفته خودم رو به هیچ یک از خانواده کربایی نشون ندادم

    mehdi: من بخاطر حساسیت هایی که دارم تو فصل بهار زیاد سردرد می گیرم معمولا هم از قرص Relife استفاده میکنم که سریع خوب می شم، یه روز که سردرد شدیدی داشتم رفتم تو داروخانه شبانه روزی لاهیجان حالا شیک و پیک کردیم روز تعطیل هم بود داروخونه داشت از جمعیت منفجر می شد (اکثرشون هم خانما بودن) ما با اعتماد بنفس کامل از اون ته داد زدیم خانم یه بسته ایزیلایف بدین خانمه گفت چه سایزی می خواین گفتم سایزش مهم نیست دوباره گفت آخه چاقه لاغره چجوریه گفتم خانم براخودم می خوام تا اینو گفتم کل داروخونه از خنده رفت روهوا خانمه با تعجب گفت برا خودتون می خواین اونجا تازه فهمیدم چه سوتی دادم که ایزی لایف پوشک افراد مسنه و من قرص ریلاف می خواستم قرمز شدم قرصمو گرفتم مثل جت از اونجا زدم بیرون دیگه هم به اون داروخونه بر نگشتم...

    استار:
     منم اعتراف مي‌كنم حدود 10 سال پيش كه سال اول دبيرستان بودم و داشتم با دوستام از مدرسه بر ميگشتم، جلوي يه سوپر ماركت ايستاديم تا بچه‌ها بستني بگيرن. چند متر اون طرف تر، يه پسر خوشگل كه دايي دوستم بود و من ازش خوشم ميومد ايستاده بود. ديدم هي اشاره ميكنه ميگه بيا. منم كلاس ميذاشتم و مي‌گفتم نميام. يهو ديدم هر هر زد زير خنده. اخم كردم و رومو ازش برگردوندم كه ديدم يكي از دوستاش پشت سر من توي پياده رو بوده و اون به دوستش اشاره مي‌كرده نه به من. آي ضايع شدما! دلم ميخواست همونجا برم توي زمين. ديگه هر وقت دايي دوستمو ميديدم بدوبدو فرار مي‌كردم.

    sooma: چند وقت پیش رفته بودیم بیرون (منو مادرمو خالم) خاله جان بنده ازبس که ترسو رانندگی نمیکنه مادره بنده هم مثلا اومد بگه رانندگی اسونه وقتی رسیدیم دم یه دور برگردون شروع کرد به اموزش و گفت ببین فریبا الان من با ارامش از اینجا دور میزنم تازه نگا الان این ماشینه هم کله تکون داد که ما بریم نگاه کن رانندگی خیلی راحته یهو زززززززززززارت زد به تیر چراغ برق منو میگی مردم از خنده بعد دیگه فکر کردم تموم شد خانم با کمال اعتماد به سقف دنده عقب گرفت دوباره زااااارررت حتی محکم تر از قبل کوبید به تیر چراغ برق من دیگه داشت نفسم بند میومد کف ماشین ولو بودم

    مریم: یادم میاد سر کلاس نشسته بودم و داشتم مثل یه دختر خوب به حرف معلمم گوش میکردم اما از شانس بد من پام گیر کرد به لبه ی صندلی و با سر محکم خوردم زمین . وقتی متوجه نگاه بچه ها شدم خودمو زدم به لرزیدن و چشمامو کج کردم که مثلا حالم خیلی بده . معلمم بردم دفتر و نمیدونم چرا ولی تقریبا 3 تا پتو انداختن روم !! بعد پدر و مادرم اومدن مدرسه و منو بردن بیمارستان ! هرچی دکتر میگفت حالش خوبه من بیشتر خودمو به مریضی میزدم . خلاصه با اینکه مجبور بودم کبودی صورتمو و یک هفته فیلم دراوردنو تحمل کنم اما به 8 روز نرفتن به مدرسه میارزید D:

    راحیل: یه روز واسه کار شرکت با اداره مالیات کلی تلفنی مجبور شدم جروبحث کنم گفت لطفا تشریف بیارید حضوری بحرفیم قبول کردم وارد که شدم با منشیش هماهنگ کردم زنگ زد گفت همون خانمی که الان داشتین تلفنی بحث میکردین اومدن ایشونم گفت بیان داخل.تو حال و هوای تلفنمون بودم که چی گفتم و اینا تا رفتم تو گفتم الو سلاام!!! بیچاره جا خورد سرشو اورد بالا گفت جند دقیقه گوشی دستتون میرسم خدمتتون !!از سوتی خودمو حاضر جوابی پسره خندم گرفت .

    میثم: آبجی مریم ما 3 سال از من بزرگتره،آقا من 5 سالم بود آبجی مریم اومد واسه ما یخ در بهشت درست کنه یخو از فریزر آورد بیرون.....آقا نمی دونم من اون موقع چی پیشه خودم فکر کردم زرت زبونمو چسبوندم به یخه...حالا هر چی می کردیم زبونم جدا نمی شد اومدیم ببریم زیر شیر آب تکون تکون خورد یخه با پوست زبونم کنده شد...خون همه جا رو برداشت....آقا روز بدنبینید تا 1 هفته دهن من باز بود و زبونم بیرون....من کوپلی از گرسنگی حلاک شده بودم......وای وای وای وای

    ماهچهره: عید بود من خونه ی خالم که باردار هم بود رفته بودم که دوتا از همکارای شوهر خالم اومدند که از شانسمون شوهرخالم خونه نبود خالم سریع رفت تو اتاق که برای شوهرش زنگ بزنه من از ناچاری روبه روی اون دوتا اقای غریبه نشسته بودم با پسر خالم که 6 سالش بود . که برای اینکه وقت بگذره هی بلند میشدم شیرینیو میوه تعارف میکردم از شانسم همه چی سر میز بود هیچ بهونه ایی نداشتم برم آشپزخونه همکارای شوهرخالم یکم سر صحبتو باز کردند در مورد درس رشته یکمی صحبت کردیم آرین پسرخاله ی تقس مزخرف منم مثل روح می دویید تا ته سالن یه شیرینی برمیداشت میخورد وبه سرعت می دوییدطرف من با همون دستهای چسبونکیش میزد به پاهام میگفت ماهی ماهی شیرینی خوردم دهنشو تا اخر باز میکرد نعره ی شیرو درمی اورد میگفت من شیرم من قویم میخورمت .دلم میخواست لهش کنم ,که 2 باری اینکارو تکرار کرد که همکار شوهر خالم این وضیعتو دید صداش کرد بغلش کرد گفت آرین جان ماشاالله خوب تپل شدیا مردی شدی واسه خودت شکمم که زدی پسر خاله ی خل و چل منم گفت من چاق شدم اووووه پس شکم مادرمو ندیدیدشما درسته توش جا میشید منکه اون لحظه دلم میخواست بمیرم خالم که تازه داشت از اتاق بیرون می اومد منصرف شد برگشت بیچاره خود اقا هم از خجالت سرخ شده بود چند لحظه ایی سکوت بین ما برقرار شده بود من دیدم دیگه نمیتونم این وضعیتو تحمل کنم بلند شدم از هولم گفتم برم چایی بریزم فکر کنم دیگه چایی پختش.

    the best: هنوزم نمیدونم چرا این جمله از دهنم پرید بیرون
    مادر یکی از دوستام فوت کرده بود دوستام همه یکی یکی میرفتن تسلیت میگفتن ...اقا نوبت من شدو با کمی دستپاچگی رفتم طرفشون و استرس افتاد به جونم...نفهمیدم چی شد که به جای عرض تسلیت بلند گفتم (( ببخشید که مردن)) ...چشمتون روز بد نبینه دوستام همه ریز ریز میخندیدن من کلی خودمو نگه داشتم که ابروم بیشتر ازین نره!!!!هنوز نمیتونم تو روی دوستم نگاه کنم

    حسین: تقریبا یک ماه پیش مادربزرگم حدودا یک میلیون تومنی دندونهای مصنوعیش خرج برداشت، خلاصه از همون روز مدام مثل این معلمای بهداشت واسه همه سخنرانی می کرد که باید این دندونارو تمیز کنیمو فلان کنیمو....ازین جور حرفا. اتفاقا چند روز پیش حس بهداشت بازیش گل میکنه و دندونای نازنینو میذاره توی ظرف آب جوش روی گاز، خلاصه چشمتون روز بد نبینه خانوم میرن بیرونو از دندونا فراموش میکنن. دیشب با داداشم رفتیمو با کاردک پلاستیکارو از ته ظرف کندیم تا حداقل ظرفش بدردمون بخوره. از همون روز طفلکی مادر بزرگم اصلا تو بحثا شرکت نمی کنه.

    ساسان: چند وقت پیش وقتی داشتم با نامزدم تلفنی صحبت میکردم یهو به جای اینکه بگم زهرا جان گفتم مریم جااااان - آقا به خودم اومدم دیدم عجب سوتی دادم هول شدم بلند گفتم اااالو اااالو صدا نمیاد بعدشم قطع کردم - ولی خداییش تا همین حالا که نزدیک یه ماه ازون موضوع میگذره به روم نیاورده.

    بردیا: تو دانشگاه همیشه کلاس میذاشتم و باکلاس ترین دانشجوی دانشگاه بودم البته به گفته بچه های دانشگاه.کت شلوار ایتالیایی میپوشیدم و با ماکسیمای بابا می رفتم دانشگاه و به همه گفته بودم ماله خودمه.خلاصه کلی دختر هم عاشق تیپ و کلاسم شده بودن.یه روز که امتحان داشتیم دیر از خواب بیدار شدم و با عجله تمام نفهمیدم چجوری خودمو به جلسه رسوندم اما به محض ورود به جلسه سالن از خنده منفجر شد.به خودم که اومدم دیدم دکمه های پیرهنمو بالا پایین بستم و جورابمو روی شلوارم کشیدم . بعد از اون قضیه 6ماه از دانشگاه مرخصی گرفتم

    سمانه: اعتراف میکنم بچه که بودم وقتایی که خسته میشدم رو زمین ولو میشدم و با کشو و قوس دادن خودم ، خستگیمو در میکردم بعدش فک میکردم خستگیم میره هوا و دوباره برمیگرده به سمتم.بعد واسه اینکه دوباره نریزه روم و خسته نشم قلت میخوردم رو زمین و جامو عوض میکردم که رومنریزه.دوباره خسته نشم.واااااااااااااااااااای.خیلی خل بودم

    محمد: من معلم بودم .بعضی وقتا تو کلاس صندلیمو یه کم می کشیدم جلوتر از دیوار و لم میدادم.یکی از کلاسها میز و صندلی از همون اولش فاصلش با دیوار زیاد بود و نمیشد این کارو کرد.آخرای کلاس که تدریسم تموم شده بود و می خواستم با خیال راحت بشینم و استراحتی بکنم صندلیمو مثل بعضی وقتا یه کم کشیدم جلو و با پشتم هل دادم که بخوره به دیوار اما هر چی رفتم به دیوار نرسیدم و پخش شدم کف کلاس.جاتون خالی آی با بچه ها خندیدیم.

    amir13: یکروز وقتی خیلی بچه بودم همسایمون تازه پسرش به دنیا اومده بود منم با مامانم رفتیم خونشون واسه تبریک. خونشون شلوغ بودو همه داشتن با خانوم همسایمون صحبت می کردن. منم همون موقع حس کارآگاه بازیم گل کردو از خانوم همسایه پرسیدم بچتو چطوری بدنیا آوردی حالا همه نشستنو یکجوری میخوان بیخیالم کنن منم هی گیر دادم تا بالاخره بنده خدا همسایمون خواست منو یکجوری به حساب خودش بپیچونه،گفت تخم مرغو اگه روش یه نفر بشینه و گرمش کنه بچه به دنیا میاد !منم ساکت شدم رفتم تو اغما..
    خلاصه منم که هوس بچه کرده بودم نصف شب رفتم سراغ یخچالو یه 5 ، 6 تایی تخم مرغ کش رفتمو توی یه ظرف گذاشتمو بردمشون توی تختم و روشون قشنگ مثل مرغ عشق خوابیدم!!!
    صبح وقتی مامانم اومد که بیدارم کنه دید کل تختو،پتو و خودم مث سریش بهم چسبیدیم....

    سهیل: یه روز با نامزدم داشتیم خیلی باکلاس قدم میزدیم که یکی از معلمای دوره دبیرستانو که خیلی شیک و پیک کرده بود به همراه دخترش که حدودا 5 سالش بود دیدیم . منم به همراه نامزدم رفتم جلو رفتم و سلام علیک کردمو اومدم کلاس بذارم به جای اینکه بگم دخترتونه گفتم والده تونن دیگه(باید میگفتم سبیه) اونم همینجور متعجب منو نیگا کردو گفت والده که میشه مادر این دخترمه.
    آقا منو میگین جلو نامزدم اینقدر ضایع شدم که اصلا نفهمیدم چطوری از معلممون خدافظی کردم . الانم اون صحنه یادم میاد عرق میکنم.

    qwerty: سرباز نیروی انتظامی بودم با درجه دارمون یه جا وایساده بودیم یه 110 ی خوردیم که فلان جا درگیریه سریع اعزام شید درجه دارم گفت سریع موتور رو روشن کن بریم ما هم کماندو بدو که رفتی بین راه باهاش حرف زدم و کلی واسش تعریف کردم خلاصه تفریبا یه پانصد متری از جای اولیمون دور شدم خواستم سر پیچ بپیچم نگاه عقب کردم دیدم مامورم نیست کل راه رو برگشتم دیدم بی سیم دستشه همونجا وایساده نگام میکنه همونجا فهمیدم چه سوتی دادم و چی قراره سرم بیاد خلاصه دیگه تا یه هفته تو کلانتری مسخرم میکردن

    کاربر: یه بار خونه داییم دعوت شده بودیم.قبل از شام دور هم نشسته بودیم و داشتیم صحبت می کردیم که خواهرزاده زن داییم که دختر خیلی خوبیه برای ما چایی اورد.منم خیلی وقت بود که ازش خوشم می اومد فقط دقیق نمی دونستم چند سالشه. خلاصه بعد از اینکه چایی تعارف کرد پیش ما نشست.منم یواشکی به دختر برادرم که اون موقع 4 سالش بود گفتم عمو جون برو از اون خانم بپرس چند سالشه. کلی هم سفارش کردم که کسی نفهمه.اونم رفت و بلند داد زد و گفت خاله شما چند سالتونه؟ دختره هم گفت 20 سالمه. اینم اومد سریع پیش من و داد زد و گفت:عمو ازش پرسیدم میگه 20سالمه. قیافه تک تک افراد توی پذیرایی دیدنی بود.منم که دیدم گند زدم گفتم ممنون عمو جون...
    البته این ماجرا باعث شد مراسم خواستگاری و عقد ما خیلی زود پیش بره. الان هم 5 سال از ازدواج ما میگذره و خدا بهمون یه دوقلو داده

    زهرا: با اعتماد به نفس کامل وارد کلاس تئوری آموزش رانندگی شدم.مربی مشغول تدریس بود.تو قسمت آقایان یه صندلی خالی دیدم خواستم صندلی رو بردارم و در قسمت خانمها بشینم .صندلی خیلی سنگین بود همزمان که من تلاش میکردم صندلی را بلند کنم ، دیدم 4 تا از آقایان باهم وهماهنگ تکان خوردند وبه من توجه کردند.کیفم از دوشم افتاد اما من دست از تلاش بر نداشتم دوباره سعی کردم.صدای خنده جمع حاضر بالا رفت.تازه فهمیدم صندلی ها 5تا5تا به هم متصل بودند و من اون 4 نفر رو کمی جابجا کرده بودم.

    محمد خراسانی: اعتراف ميكنم تا همين چهار يا پنج سال پيش فكر ميكردم بيمه هايي كه پشت ماشين ها نوشته اند مثل بيمه ابوالفضل يا بيمه دعاي مادر و امثال اينها واقعا شركت بيمه هستند.

    سعید: خواهرم خیلی علاقه به موی بلند داشت حدودا 6 سال بود و من 11 ساله بودم دم ظهر که مادرم خواب بود به خواهرم گفتم: دوست داری موهات بلند شه؟ گفت: آره . گفتم : خب سرت رو بذار تو سینی روحی تا موهات رو 1 ساعته بلند کنم! رفتم 8تا پرتقال خونی آوردم قاچ کردم آب پرتقال رو گرفتم ریختم روی سر خواهرم تفاله اش را هم ریختم تا زودتر بلند شه! بعد سرش رو هم با حوله بستم گفتم بعد یک ساعت موهات 50 سانت بلند میشه! واقعا بلند شد! اما به شیوه دیگری . موهاش چسیبده بود طوری که هیچ وجه باز نمی شد و مادرم مجبور شد موهای خواهرم رو از ته کوتاه کنه منم با یک کتک مشتی از مادرم تقدیر شدم!

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان