باغ عمه ام تو دماوند دعوت بودیم ......
کلی شلوغ پلوغ بود و النا کلی با بچه ها بازی کرد و در مورد بزرگترا هم کلی دست رشته شد.....
نزدیک باغ دهی بود و در این ده هم الاغی بود که موقع رفتن باید از جلوش رد میشدیم......
وای النا اینقدر که از دیدن این الاغه ذوق کرده بود از دیدن من ذوق نکرده و نمی کنه.....
داشت خودش رو از تو صندلی ماشین که چه عرض کنم از شیشه پرت میکرد بیرون
قــــــــــــــــــــــــــهه قـــــــــــــــــــــــــهه میزد و دست میزد و داد میزد : ماما دون پیتیتو پیتیتو......اسب ....اسب
وبا هر اسبی که میگفت کلی قند تو دلش آب میشد و راستش رو بخاین به خره حسودیم شد
بیچاره یوسف باید النا رو میبرد که الاغ ببینه و ذوق کنه....
یوسف نامردی نکرد و یه عکس تکی تمام قد با موبایل از خره انداخت .....یه عکس هنری به تمام معنا ......
امروز بعد از ظهر النا به گوشی باباش ور میرفت که باباش عکس خره رو نشونش داد
النا جیغ میزد :بابا دون پیتیتو..پیتیتو......ماما دون ...اسب
یهو خودش رو انداخت رو زمین و همون طوری که چهار دست و پا رو زمین میرفت کمرش رو بالا و پایین میبرد
و پیتیتو پیتیتو میگفت فقط صداش رو در نیاورد....
بعدش هم همونطور که چشماش از ذوق تجدید دیدار با خره برق میزد به موبایل نگاه میکرد و با خره حرف میزد