آبان 90
ساعت یک بامداد
مکان: خونه مامان جون
شب زنده داران :مامان الهه، مامان جون و النا
اون شب خیلی از خود بیخود شده بود و از در و دیوار بالا میرفت..هر کاری کردیم نخوابید که نخوابید. همه تلاششون رو کردن اما کم آوردن و از میدون بدر شدن و رفتن خوابیدن
خیلی بلند بلند حرف میزد و سر و صدا میکرد
مامان جون: النا ساعت یکه بخواب گلم
النا: نه ساعت دهه . خوابم نمیاد
مامان جون: النا بیا tvببین
النا: tv دوست ندارم
یهو tv یه موش صحرایی بزرگ نشون داد.مامان جون خواست به این بهانه بشوندش هول شد و گفت : اه النا بدو بیا خرگوشه رو ببین
النا همون طور که عروسکش بغلش بود و بلند بلند باهاش حرف میزد خیلی بی تفاوت به tv نگاه کرد و گفت : مامان این موشه
من و مامان جون موندیم چی بگیم ..جوابی نداشتیم برا همین فقط نگاهش کردیم