امشب و که مهمون ما بودی عشق و عاشقی یادت میره با وحشت نگاهش کردم نمی خواستم تو بازداشگاه بمونم با پت...وپت...گفتم ولی اون رضایت میده ازش بپرسین نگاه عاقل اندر سفی بهم انداخت و گفت ولی رضایت نداده باید بری اب خنک بخوری با التماس نگاهش می کردم دودل بودم حقیقت و بگم یانه می ترسیدم وضع از این خرابتر بشه