۱۵:۵۲ ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
مهرنوشپنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
تمام شب چشمم به در سلول دوخته شده بود، مطمئن بودم که هرآن در باز می شه و به من خبر می دن که شاکی رضایت داده و شما آزاد هستید! ولی وقتی نور سپیده دم از پنجره کوچیک سلول نمایان شد کم کم ترس و دودلی جای خودشو به اون اطمینان اولیه داد...
صبح پنجشنبه در بازداشتگاه شروع شد در حالی که حتی کسی نمی دونست چه اتفاقی برای من افتاده!
جمعه هم به همین منوال گذشت و همینطور تا ظهر شنبه که من تازه از یکی از افسرهای پاسگاه شنیدم که همسایه ی بالایی موفق شده از بیمارستان فرار کنه و هیچ کس هم ازش هیچ نشونی نداره...