خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۲۳:۰۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    حسابی باهم دستبه یقه شدیم حدود دو ماه پیش امیدوارم منو ببخشی اونموقع بهت گفتم یکی از کارگرا توی عسلویه اون بلا رو سرم آورده ولی ... می فهمی می خواستم ازت محافظت کنم تهدیدم کردن که اگه چیزایی که دیده بودم رو به کسی بگم تو رو .... باید چیکار می کردم و با نگاه ملتمسانه ای بهم خیره شد. هنوز به عوارضی نرسیده بودیم تقریبا غروب شده بودمهران نگاهش رو از من دزدید و تصمیم گرفت به مسیر ادامه بدیم که دو تا ماشین که درست پشت سر ما پارک کرده بودن و متوجه نشده بودیم از کجا داشتن تعقیبمون می کردن با سرعت پیچیدن جلوی ماشین ما. در یه چشم به هم زدن در رو باز کردن و یه دستمال رو روی بینی و دهان مهران گرفتند مهران تقلا کرد و در نهایت آروم شد دیگه چیزی یادم نمیاد تا اینکه چشمام رو باز کردم و خودم رو طناب پیچ شده کنار مهران توی یک دخمه دیدم. احساس کردم توی دهنم یه چیزی شبیه پارچه است هر چی فریاد میزدم صدایی به گوش نمی رسید....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۲/۱۰/۱۳۹۴   ۲۳:۰۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان