خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۲۳:۳۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    کاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    حال مهران بهتر بود، با چشماش به من اشاره میکرد که زیاد تقلا نکنم و اون امتحان کرده هیچ فایده ای نداره. نمیدونم چقدر گذشت که یهو در دخمه باز شد و سه نفر اومدن تو! وقتی در باز شد هیچ نوری به داخل نیومد یا شب بود یا ما تو یه ساختمون خیلی بزرگ هستیم!
    شخصی اومد جلو پارچه دهنم رو درآورد و عکسی توی دستش بود. گفت اینو میشناسی؟! من نگاه کردم و جسد زنی که دیروز زندگیمو زیرو رو کرده بود تشخیص دادم. داد زدم من اتفاقی اونجا بودم باور کنیییید صدای گریه این زن منو کشوند هیچ شناختی نداشتم.
    لبخند خشکی تحویلم داد و با خونسردی دهن و دست و پای مهران رو باز کرد و اشاره ای به همراهاش کرد و سه تایی دخمه رو ترک کردن ...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان