۰۰:۰۸ ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
آهو پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست
کاش همه چیز خواب بود نمیدونستم چه اتفاقی داره واسه منو زندگیم میفته هر لحظه شرایط داشت بدتر و بدتر میشد تو موقعیتی بودم که حسرت اون بازداشتگاه کوچیکو میخوردم حداقل پیش پلیسا جام امن بود ولی اینجا چی؟ بدتر از همه اینا حس شک و تردیدی بود که نسبت به مهران تو دلم افتاده بود نکنه عسلویه ای در کار نبوده باشه؟ نکنه درباره شغلشو این که کیه به من دروغ گفته باشه ؟ مگه میشه؟ این همه مدت؟ نه حتما دارم اشتباه میکنم . تو همین فکرا بودم که یهو یه حرکتی رو روی پاهام حس کردم یه موش بود ,انقد ترسیده بودم که با تمام وجودم جیغ میکشیدم احساس میکردم همه ی استرس و دردی که این چند روزه تحمل کردم همراه این جیغها و گریه های گوش خراش داره از وجودم میاد بیرون انگار موش فقط بهونه بود همینطور جیغ میکشیدم و گریه میکردم که دیدم مهران و اون دو تا مرد با ترس دویدن تو . نگاهم افتاد به مهران باورم نمیشد این مرد اسلحه بدست شوهر من بود؟ با دیدنش انقد شوکه شدم که موش از یادم رفت ساکت فقط نگاهش میکردم به خودش اومد و دید یادش رفته اسلحه دستشه در حالی که اشک تو چشمام و حسرت تموم دنیا تو دلم جمع شده بود بهش نگاه کردمو گفتم حالا من چیم؟ گروگانت؟