۰۰:۵۱ ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
آهو پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست
چشمام باز مونده بود حتی نمیتونستم پلک بزنم اشکهام همینطور پشت هم از گوشه ی چشمام میریخت روی پاهام تو ذهنم به خودم گفتم خواهش میکنم نگو از این بدتر نمیشه این چند روزه هر وقت این جمله رو گفتم بلافاصله یه اتفاق بدتر افتاد از فکر خودم خنده م گرفت چه اتفاق بدتری ممکن بود بیفته؟ لبخند تلخی زدم سرمو انداختم پایین و آروم گفتم فقط از جلو چشمم دور شو .مرد قدبلند و هیکلی که پیش مهران ایستاده بود زد رو شونه شو بهش گفت حالا وقت واسه معذرت خواهی و آبغوره گرفتن زیاده بریم سراغش تا بیهوش نشده باید بفهمیم چی میدونه اون پسره خیلی بیشتر از زن خنگ تو منو نگران کرده مهران یه نگاه چپ چپی به مرد انداخت و اسلحه شو گذاشت پشت کمرش و همراه هم از دخمه بیرون رفتن ...