۱۱:۵۵ ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
تمام بدنم درد میکرد ، مچ دستم دیگه سر شده بود بعد از اون مسافت طولانی الان !توی این اتاق! حتی نمی دونستم کجا هستیم اما برای رهایی باید می فهمیدم کجا هستیم گوشام تیز کرده بودم تا کوچکترین صداها رو بشنوم مهران با یه بشقاب داخل اومد دست و دهانم باز کرد نگاه عذرخواهانه ای بهم انداخت دوست داشتم باهاش حرف بزنم اما نمی تونستم بهش اعتماد کنم این از نگاهم می تونست بفهمه تو چشمام زل زد و گفت خواهش می کنم بهم اعتماد کن مستاصل نگاهش کردم و گفتم پس لااقل بگو کجا هستیم کمی خودش جابه جا کرد و گفت نترسیا تو افغانستان یهو جیغی کشیدم که مهران دهانم را با دست گرفت و آروم گفت هیسس نباید بفهمن که می دونی..