خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۶:۳۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    کاربر فعال|608 |373 پست

    وارد یه گروه ضد قاچاق شدم من الان توی یه ماموریتم فکر نمی کردم تو رو وارد ماجرا کنن ولی چون به من شک داشتن تو رو وارد کردن اما نباید ادامه پیدا کنه نمی تونم روی جون تو ریسک کنم برای همین از همکارام خواستم مرگ ما رو تو روزنامه اعلام کنن .با بهت به مهران خیره شده بودم باورم نمیشد این مهران من نبود یه آدم جدید بود که من همیشه تو فیلمها دیده بودم اما هنوز نمی تونستم باورش کنم خواستم بلند شم سرم گیج رفت قبل از این که بیافتم من گرفت و سوار ماشین شدیم اون دو نفر آدرس یه خونه امن به مهران دادن گفتن برید اونجا فردا ساعت 8 با مدارک جعلی پرواز داشتیم به سوئد باید یه مدتی آفتابی نمی شدیم هم می ترسیدم هم نگران خانواده ام بودم یعنی با شنیدن خبر مرگ ما چه حالی میشن؟ حتی اجازه نداشتیم باهاشون یه تماس کوچیک بگیریم خیلی دلم گرفته بود توی افکارم بودم که صدای مهران رو شنیدم که گفت پیاده شو رسیدیم وای خدای من چه جای قشنگی بود یه کلبه وسط یه جنگل همه جا پوشیده از برف بود وارد کلبه شدیم وسایل نسبتا جدیدی داشت و یه شومینه زیبا گوشه کلبه بود که مهران سریع روشنش کرد کنار شومینه یه صندلی راک بود خواستم بشینم که مهران گفت آب گرمه برو دوش بگیر وسایل مورد نیازو لباس نو همچی برامون گذاشتن تا تو دوش بگیری منم یه چیزی درست می کنم بخوریم ....

    ویرایش شده توسط دامون در تاریخ ۱۳/۱۰/۱۳۹۴   ۱۶:۳۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان