۰۸:۲۹ ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
اما نه...این گندمزار مسخ کننده زمانی قشنگ بود که سایبونه چشمای جادویی یلدا باشه و مثل آبشار طلایی بریزه روی شونه هاش...
مامااااااااااااااااان...کمکککککککککککک
انقد صدای فریاد یلدا بلند بود که تقریبا همه همسایهها پنجره ها رو باز کردن که ببینن چه خبر شده ..شوکت خانومم که مثل همیشه آماده به خدمت پشت در وایساده بودو تا صدای جیغ یلدا اومد دوئید وسط کوچه...
از پنجره همچنان مشغول نگاه کردن بودمو عملیات ناموفقمو بررسی میکردم...یلدا دیگه تو اتاقش نبود ولی پدربزرگش که با اونا زندگی میکرد از صدای جیغ نوه عزیز دردونش اومده بود بالا و مشغول موش گرفتن شده بود...نمیدونم چه فکری پیش خودش میکرد که تنها ابزار شکارش فقط همون عصای معروفش بود که اونم خیلی جدی و بدون هیچ تحرکی میزد به اینور و اونور که اگه آقای موش جایی قایم شده بیاد بیرونو خودشو تسلیم کنه...
با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم...
سلام آقای دکتر ببخشید که حتی روز جمعه هم مزاحمت ما تمومی نداره ولی پریا دوباره همون حمله ها بهش دست داده آوردیمش بیمارستان شما ...خواههش میکنم خودتونو برسونین ...