پریا حسابی عصبانی شد و با همون لحن لوس و بچه گونه گفت: دکتر جون بازم دارو!!! واقعا دوای درد من داروئه؟! من خودم فکر می کنم عشق دوای دردمه اینو که گفت گونه هاش سرخ شد و ادامه داد: اتفاقا مورد مناسبی هم می شناسم که می تونه همه غصه هام رو دود کنه بفرسته هوا...
به حرفاش گوش نمیدادم داشتم نسخه رو تند تند می نوشتم که زود از شرش خلاص شم فقط سرسری گفتم باشه.
گفت: یعنی شما با من موافقید؟
گفتم:بذار بعدا در موردش صحبت می کنیم، نسخه رو به دستش دادم و گفتم این رو بخوری خیلی بهتر میشی. خب دیگه برو و دختر خوبی باش.
بلند شد: قول میدم، حتما پس میام که بعدا در موردش حرف بزنیم خب؟
گفتم: باشه...خداحافظ
زنگ زدم به منشی: نفر بعدی لطفا، یه چایی هم بگید دانا بیاره.
تا مریض بعد بیاد باز رفتم توی فکر یلدا و از تجسم قیافه وحشت کرده اش قند تو دلم آب شد....