تمام شب به خودم فحش دادم که این چه کاری بود.اما هربار که از تخس بودن یلدا یادم میومد خندم میگرفت که دست منو خونده بود و به این زودی قبول کرد و پا به فرار گذاشت.روز بعدش که یلدا اومد از بابا بزرگش سر بزنه با قیافه پژمرده من روبرو شد و چشمای قرمز و بی خوابم یه لبخند مرموزی داشت و گفت :اقای دکتر دیشب چطور بود؟هنوز جواب نداده بودم که صورتشو اورد نزدیک گوشمو گفت :شما باشی دوباره تو زندگیه مردم موش بدویونی....