۱۵:۲۰ ۱۳۹۶/۳/۱۳
هر کدوم ماها دو سه مهره بیشتر نداشتیم و بازی تهاجمی شده بود. سعی میکردیم با حرف زدن و کل کل حواس طرف مقابل رو پرت کنیم و در عین حال تمرکز نصفه و نیمه ای هم برای خودمون بخریم.
دو حرکت مونده به آخر و پیروز من قطعی شده بود. با خیال راحت تکیه زدم به صندلی و با لبخند آروم معناداری مثل کسایی که دارن از بالای عینک طرف رو نگاه میکنن از بالا ی چشم فرزانه رو نگاه میکردم، چند بار با همین ژست نگاهمو روی فرهاد و فرزانه چرخوندم. فرزانه بلاخره آخرین حرکتش رو کرد و آخرین مهره ش جایی قرار گرفت که با یک حرکت من اصطلاحا خورده میشد.
بلند شدم و ایستاده آخرین حرکت رو انجام دادم و شات آخر فرزانه رو برداشتم بردم سمت فرهاد، گفتم بیا بخور شاید کمکت کنه. این 2 برد به اسم ما ثبت میشه، یکیش سند آزادی کیا ست و اما دومیش ...
فرزانه برو دارت رو بیار.
فرزانه با نگاه دودلی رفت به سمت در اتاق، که اضافه کردم : البته لازم نیست سیبل رو بیاری. فقط دارت ها رو بیار ...
فرهاد برگشت و با فریاد گفت : احمق عقده ای، اصلا همچین چیزی نیست. تو غلط کردی، فک کردی شهر هرته؟
گفتم : اتفاقا عین قوانینه. این تازه اولشه یه کم جنبه داشته باش. هنوز کلی با هم کار داریم.
فرزانه وارد اتاق شد و 8 تا دارت هم دستش بود. من یکیش رو از گرفتم و رفتم وسط اتاق وایستادم و با دست به فرهاد اشاره کردم که بره بچسبه به دیوار.
فرزانه هم گفت، فرهاد باید بری، خودت میدونی که اگه نری چی میشه.
فرهاد با مکث و فحش های آبدار رفت به سمت دیوار.
بهش گفتم : بچرخ ...
گفت : خفه شو عقده ای احمق. برنمیگردم ...
گفتم : باشه بهتر، هر جور راحتی ...