۱۴:۵۷ ۱۳۹۶/۳/۲۷
- ببین من باید با خیانت به تو بازی رو میبردم
- که چی بشه؟
- یه دفعه تو یه مهمونی که رفته بودیم اینها متوجه تیک زدن فرهاد و لج بازی های ما میشن و تصمیم میگیرن مارو قاطی بازی کنن
-توام همچین مریم مقدس نبودی.خب به تو چی پیشنهاد دادن که قبول کردی وارد بازیشون بشی؟
- نمایندگی انحصاری اورال فرانسه و یک هشتم سهام شرکتی که برای اینکار ثبت کرده بودن
پریدم بهش: آشغال عوضی منو به پول فروختی؟ داد میزدم
چیزی نگفت . ولش کردم و دوباره به راه افتادم گوشی را برداشتم که به کیا زنگ بزنم خودش زنگ زد و گفت سالمه و ماجرا رو رسیدم خونه برام تعریف میکنه
فرزانه تعریف کرد که فکر میکرده با خیانت به من و بردن سهام بازی تمومه اما بعد از اون باز هم در برابر بازیهای دیگری قرارش دهده بودن . در صورتی که میبرد میتونست از بازی کنار گیری کند البته تا زمانی که شخص دیگری رسما او را به عنوان حریف نخواد اگر شخصی اعلام میکرد که میخواد اون حریفش باشه حق انتخابی وجود نداشت. البته این انتخابها برای نفرات رده بالا بود وگرنه ما تازه واردا رو مثل خروس جنگی به جون هم میانداختند بدون هیچ حق انتخابی.
توی افکارم غوطه ور شده بودم. اصلا یادم رفت که فرزانه هم توی ماشینه. رسیدم دم خونه، حوصله نداشتم برم توی پارکینگ و خوشبختانه یه جای پارک نزدیک در بود و پارک کردم. اومدم پیاده شم که فرزانه گفت، من باهات بالا نمیام رادمهر.
یهو از جام پریدم و یادم اومد اونم توی ماشینه. گفتم، قرارم نیست بیای، برو پی کارت. به سلامت. فقط یادت باشه اگه دنبال دردسر بگردی، منم بدجوری تنم میخواره.
گفت میخوام کیا رو ببینم که خیالم راحت شه سالمه.
متوجه شدم که اتفاقا خیلی دلش میخواد با من بیاد بالا. اما نمیدونستم دلیلش چیه. ترس، نقشه جدید، یه حس درونی یا چی.
گفتم من باهاش حرف زدم خوبه. ولی موردی نداره بیا ببینش.
کیا تعریف کرد که بهش زنگ زدن و گفتن رادمهر باخته و برای اینکه شرطش رو انجام بده به کمک تو احتیاج داره. گفتن نه با موبایلش نه خونه ش نه پلیس تماس نگیر. من چند ساعتی صبر کردم و چون ترسیدم تماس بگیرم گفتم اگه سر کاری باشه تو بلاخره باهام تماس میگیری. اما خبری ازت نشد.
من گفتم: لعنتی. من داشتم تمرین میکردم و مقدمات رو آماده میکردم به هیچی فکر نمیکردم. گفتم شما خودتون هر روز میومدید اینجا لابد کاری برات پیش اومده و میای.
ادامه داد که وقتی رفت سرقرار و با شماره ای که بهش داده بودن تماس گرفت اون رو بردن توی یه ساختمون، با چند نفر دیگه.
-همگی خیلی ترسیده بودیم اما هیچکس کاری به کار ما نداشت. هر یکی دو ساعت یکیمون رو صدا میکردن و میبردن بیرون. من بدجوری دلهره گرفته بودم. تا اینکه نوبت من شد. منو بردن خارج شهر توی یه سیلو، باورت نمیشه خیلی بزرگ بود، همه جاش رو بهم نشون دادن نمیدونم چرا. هر چی بگی توش بود. ماشین های خیلی گرون قیمت. اسلحه. مسلسل، تیربار! کلی کانتینرهای مختلف. بعد گفتن بازی تو امروز نیست. اما اگه رادمهر ببازه باید جریمه بدی. در غیر اینصورت ماه بعد نوبت تو هم میشه. کلی هم ازم فیلم گرفتن ...
بعد از شنیدن حرف های کیا به فرزانه نگاه کردم، از قیافش نمی شد به این نتیجه رسید که قصد رفتن داشته باشه و از طرفی نه می تونستم بیرونش کنم و نه از حضورش حس خوبی داشتم.
هنوز خیلی از جنبه های این بازی برام نامفهوم بود و نمی تونستم اجزای جداگانه رو کنار هم قرار بدم، نمی تونستم همه ی حرفهای فرزانه رو هم باور کنم!
یکی دو ساعت بعد بالاخره فرزانه شرش رو کم کرد.
یک روز کامل از اتاقم بیرون نیومدم. ذهنم درگیر بود. من برده بودم و این یعنی بازی بعدیم یک ماه دیگه بود. تصمیم گرفتم یه مدت از همه دور باشم، راههای دررو رو بررسی کنم و برای بازیهای بعد برنامه ریزی کنم، قضیه رو به کیا گفتم با اینکه خیلی موافق نبود اما مخالفتی هم نکرد بهش گفتم فعلا از هم زیاد سراغ نگیریم بهتره،خودم باهاتون تماس می گیرم.
ماشینو ورداشتم و افتادم تو جاده چالوس، هنوز به سد نرسیده بودم که یه پیامک از بانک برام اومد!
200 میلیون پول به حسابم واریز شده بود!
جوری گیج شده بودم که زدم کنار و به دریاچه ی سد کرج زل زدم! اولش خیلی خوشحال شدم و این پول زیاد بهم خیلی مزه داد ولی بعد با خودم خیلی فکر کردم، یعنی این پول از کجا میاد؟ کسی دنبالشو نمی گیره؟ یعنی این پول جونمون هست؟ حالا باید چیکار می کردم؟ با این رویه ای که مشخص بود، هر روز تعداد زیادی آدم به این جمع اضافه می شدن و اینکه با این ضریب رشد انتظار داشته باشم که همه چی مخفی بمونه خیلی خوش بینانه بود!
ولی هیچ جوری هم نمی تونستم خودم رو راضی کنم و کنار بکشم!
یه چیزی در درونم بهم می گفت باید خونسرد و بی عجله ادامه بدم، باید پول شویی می کردم و جوری این پول ها رو گردش می دادم که به راحتی نشه ردشون رو پیدا کرد!
تو همین افکار بودم که تلفنم زنگ زد، از یک کشور خارجی بود، جواب دادم
پول رسید؟
آره، شما کی هستید؟
لذت ببر، این آخریش بود، از این به بعد باید خودت بیای و نقد بگیری... تلفن قطع شد.
خوشحال و دلگرم شدم
تصمیمم درست بود باید یه مدت تنها و بی سر و صدا زندگی کنم.
رفتم به سمت شمال غربی، ماکو.
توی مسیر بدون عجله میرفتم و شاید بیشتر از یه نصفه روز توی راه بودم. چندتا خرید معمولی در حد یکی دو میلیون توی شهرهای مسیر انجام دادم که ببینم مشکلی پیش میاد یا نه.
به ماکو که رسیدم یه مسافرخونه خیلی معمولی پیدا کردم و رفتم اونجا. یه چند روزی فقط بدون هیچ کاری وقت میگذروندم، تنها کاری که میکردم این بود که هر 2، 3 ساعت یه بار میرفتم توی اینترنت و در مورد این جور بازی ها تحقیق میکردم. بقیه ش یه جورایی مغزم رو خاموش کرده بودم که برای یه حرکت انفجاری آماده باشه.
یه دوست ارومیه ای داشتم که سالها بود ازش خبر خاصی نداشتم. چندتا پیام براش گذاشتم که ببینم شماره ش تغییر نکرده باشه. شناخت و با هم تلفنی صحبت کردیم. میگفت تو کار صادرات فرش تبریز هست. لینک هایی توی ترکیه داره و دوستانی سمت تبریز و این معامله ها رو جوش میده. هم برای خود ترکیه هم برای صادرشدنشون به اروپا. میگفت از وقتی صادرات به آمریکا تقریبا غیرممکن شده رونق قبل رو نداره.
پرس و جو کردم که اگه بخوام سرعتی و غیرقانونی برم اونور مرز چطوریاست و تقریبا خیالمو راحت کرد که شدنیه.
روز ششم بود فکر کنم. با اینکه خودم به کیا گفته بودم پی همو نگیریم اما انتظار نداشتم که هیچ خبری نشه. نگران بودم اما در عین حال این تنهایی فرصت های خوبی بوجود آورده بود و برای تماس گرفتن مقاومت میکردم. روز ششم اما دوباره تماسی از خارج کشور داشتم، گفتن تلگرامتو روشن کن یه تبلیغ رنگ مو برات میاد، روی کانالش کلیک کن، برو توی info و برو داخل سایت اون کانال. برو توی تماس با ما و یه متن براشون بنویس و درخواست اپلیکیشن کن. اپ رو نصب کن و منتظر باش ...