۰۹:۴۶ ۱۳۹۶/۴/۱۴
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
خورشید هم ترسیده بود و هم عصبانی بود کل پولشو از دست داده بود و نمیدونست جون کیا برام چقد ارزش داره و چقد از پولاشو میتونه در قبال اطلاعات دوباره بدست بیاره. ولی یه جا رو اشتباه کرده بود. من پوکرباز قهاری بودم
بهش گفتم: یه چیزی ذهنمو درگیر کرده داری میگی قتل افشین میوفته گردن من و من باید فرار کنم حالا چه فرقی میکنه اتهام یه قتل و داشته باشم یا دو تا؟
لرزش دستشو احساس کردم و باز هم همان نگاه نفس گیر و چشمان گیرا. دلم میخواست تا ابد بشینم و به مرگ تهدیدش کنم و نگاه ترسیده شو تماشا کنم. از احساس خودم خنذه ام گرفت
جواب داد: کشتن من چه کمکی به پیدا شدن کیا میکنه؟
بلف زدم نمیخواستم بفهمه چقدر حاضرم واسه زندگی برادرم مایه بزارم. نمیدونم حس ششم بود که بهم انقد آرامش داده بود یا بی مسئولیتیم نسبت به جون کیا. مطمئن بودم اگه جامون بر عکس بود کیا معطل نمی کرد و کل پولشو میداد که من آزاد شم ولی من داشتم بلف میزدم
- کشتن تو کمکی نمی کنه منم نمیخوام این کارو بکنم فقط میخوام حسابم باهات صاف بشه اون شب بد جور منو زدین. من فقط حدس زدم که اگه بخوام تلافی کنم شاید دووم نیاری
در حین گفتن این حرف رفتم جلوش ایستادم و خودمو برای زدنش آماده نشون دادم. هیکل من عضلانی بود و کاملا بهش حق میدادم که بترسه
- ببین الاغ منو نترسون از خودت . من فقط میدونم که افشین و کیا با هم بودن تا دیشب . افشین باهاش تماس گفته بود و میخواست ببینتنش یه جا قرار گذاشتن و شام باهم بودن بعد دیگه افشین برنگشت
صداش میلرزید ولی.