۱۵:۲۰ ۱۳۹۶/۴/۱۴
بخاطر هیجان و استرس تقریبا داد میزدم!
گفتم : افشین! تو کجایی؟! چی به سرت اومد؟ اما هنوز هوشیار بودم و برای اینکه اگه کسی داره گوش میده شک نکنه اینطوری ادامه دادم : من همین الان از مرز ترکیه رد شدم. دارم میرم ازمیر. ایران دیگه برای من امن نیست. شنیده بودم تو مُردی!
افشین با صدایی خیلی سرد و خسته گفت : نه رادمهر اوضاع تغییر کرده. البته فکر نکنم به صلاح باشه تو برگردی. جایی که ما بودیم لو رفت. عین فیلما ریختن توی ساختمون و تیراندازی میشد! فکر نمیکردم مقاومت کنن اما احمقا درگیر شدن با پلیس و نیروهای ضد شورش اومدن و فکر کنم چندتاییشون رو کشتن. نمیدونم اینجا آدم مهمی بود یا نه اما خلاصه همه رو گرفتن.
باورت نمیشه چه صحنه هایی دیدم. اون پیرمرده بابای خورشید، اونو مالنا به عنوان سپر انسانی چندتایی گرفتن جلوشون که برن بیرون فرار کنن. گویا تا دم در هم رفته بودن که یهو اوضاع متشنج شد و شروع کردن به تیراندازی. پیرمرده هم توی این تیراندازی ها مُرد! اما مالنا سالمه فقط شوکه ست. من و کیا رو از توی اتاق خارج نکردن تا درگیری تموم شد و مامورا اومدن دنبالمون. الان من مثلا بازداشتم اما نمیدونم چرا گوشیمو ازم نگرفتن!
کیا حالش خوبه اما تو برنگرد فعلا. اوضاع خرابه. نمیدونم چی بشه. منم کلی داستان داشتم تو این اتفاقا نمیدونم برام چقدر شر بشه. کیا حالش خوبه. باید قطع کنم.
بلافاصله قطع کرد. خورشید باز چند ساعتی بود که زنگ نزده بود. نمیدونستم چیکار کنم، داشتم سکته میکردم. سرم داشت گیج میرفت. چند دقیقه بعد نوبتم شد. فعلا نمیتونستم تصمیم دقیق بگیرم، پس پاسم رو مهر کردم و رفتم اونور ...