۱۲:۲۲ ۱۳۹۶/۴/۲۵
به خونه که رسید نتونست مثل همیشه با هیچان به همه سلام کنه. اما سعیش رو کرد و لبخندی به پدر و مادرش زد و رفت توی اتاق لباس هاش رو عوض کرد.
بعد از اینکه آبی به دست و صورتش زد حالش بهتر شد و رفت بالا سر محسن.
- چطوری داداش. امروز بهتری؟ سرفه مرفه که نکردی؟ یعنی حالشو میبری ها کل سال رو یکی درمیون رفتی مدرسه.
- سلام. خوبم بهترم. آره خیلی حالش رو بردم. تا باشه ازین حالا. میخوای دعا کنم تو هم حالش رو ببری؟ و لبخند شیطونی زد.
غزل سرش رو هل داد و همزمان نوازش کرد و گفت نخیر لازم نکرده.
قبل از شام غزل رفت توی اتاقش و اینبار به همه لطف کرد و با هد ست آهنگهای مخصوصش رو گذاشت و شروع کرد به ورزش کردن با آهنگ.
مادرش بعد از چند دقیقه اومد تو اتاق و با تعجب به ورودی در تکیه کرد و دستش رو به نشانه تعجب و ترس روی قلبش گذاشت و اشاره کرد که که هد ست رو بردارد :
غزل این کارا چیه؟ آخه این ورزشه؟ چی رفته تو جلدت؟ ببین اینکارا رو وقتی اسباب کشی کردیم، بکنی میگن دیوونه ای میبرن بستریت میکنن ها.
غزل : مامان، من نِ می ییّام!
- عزیزم، به خاطر خوش گذرونی که نمیریم. برادرت نمیتونه اینجا دووم بیاره. وقتی حالش رو میبینی راضی میشی که نریم؟
- مامان من اینجا کار میکنم، زندگی خودم رو دارم، چطوری بیام آخه؟ زندگیم از بین میره. خوب شما برید، من یه جای کوچیک میگیرم.
- جلوی بابات ازین حرفها نزنی ها! میدونی که چه حالی میشه. بابات با هزار بدبختی بعد از 20 سال کار میخواد شغلش رو عوض کنه و منتقل بشه بعد تو 6 ماه نشده میری سر کار. خوب اونجا دیگه کتاب فروشی رو که دارن.
...