۰۹:۵۰ ۱۳۹۶/۴/۲۷
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
اون دوران چقدر شیرین بوده اما سعید هیچ وقت درست و حسابی به غزل ابراز احساسات نمیکرد و همیشه یک تعلیق احمقانه و اعصاب خوردکن در رابطه شان وجود داشت
غزل خوابش برده بود پدر و مادرش تو آشپزخونه صحبت میکردند
حسام پدر غزل حدودا 50 ساله بود و موهای جوگندمی پری داشت و به خاطر ورزش هر روزه بدن ورزیده ای داشت برخلاف مادر که تپل بود و هیچ وقت به توصیه های سلامتی همسرش گوش نمیکرد. حسام گفت: من با پدرام صحبت کردم و شرایطو بهش گفتم خیلی هم خوشحال شد از تصمیم ما
پدرام عموی کوچک غزل 40 سالش بود و ازدواج نکرده بود از حدود 20 سال پیش به خاط همان بیماری محسن مجبور شد به یکی از روستاهای یزد مهاجرت کنه اونجا اتفاقاتی افتاد که هیچ کس جز خودش و پدرش ازش خبردار نشد اما همان اتفاقات باعث شد پدرام هیچ وقت به تهران برنگرده همیشه میگفت : اینجا راحتم میخوام تنها زندگی کنم
پدرش تا سالها برایش پول میفرستاد و با مرگ پدر ارثیه اش پدرام را بی نیاز کرد. حسام اما جاه طلب تر بود و مهمتریم وجه تمایزش با پدرام همین بود. حالا با مشکلی که برای محسن پیش آمده بود مادر غزل مطمئن نبود که زندگی با پدرام کار درستی باشد اما حسام جور دیگری فکر میکرد. او نمیخواست جایی زندگی کند که هیچ کس را نمی شناسد. در هر حال پدر و مادر تصمیمشان را گرفته بودند و همه چیز برای کوچ اجباری به یزد مهیا میشد. خانه را اجاره دادند و لوازم خانه را فروختند در خانه پدرام جایی برای فر و ماشین ظرفشویی نبود.
در میان غزل بود که مقاومت میکرد. کتاب فروشی چنان برایش جذاب شده بود که میخواست همیشه تا آخر وقت بماند آنقدر آنجا می ماند که هوا تاریک میشد و در برگشت با غرولند های پدر و مادر مواجه میشد. اما او دختر مغرور و غدی بود و همیشه اصرار داشت مستقل باشد.
یک شب باز تا 9 شب در کتابفروشی ماند. خداحافظی کرد و کوله گل گلی اش را به دوش انداخت و راه افتاد تا سر میدان هفت تیر را باید پیاده میرفت و از آنجا سوار مترو میشد. صدای سعید را شنید که از پشت صدایش میزد. برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. سعید دوان دوان خودش و بهش رسوند و گفت: این وقت شب باز پیاده راه افتادی بیا من برسونمت
- باز آقای گویا فرستادتت که برو نزار این دختر این وقت شب بمونه تو خیابون؟
سعید سرخ شد و پا به پا کرد آقای گویا پیرمرد صاحب کتاب فروشی بود.