۱۴:۱۹ ۱۳۹۶/۴/۲۷
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
سعید یه نگاه چپ چپکی کردو رفت پشت قفسه ها . بچه ها میرفتند اونجا و کیف و وسایلشونو تو یه کمد میگذاشتن وقتی برگشت یه راست اومد سمت غزل و گفت: مدل گوشیت چیه بگو برات باطری بگیرم از علاالدین. غزل در دلش به خنگی سعید خندید و گوشی را جلویش گرفت نمیدونم مدلشو بیا خودت ببین
سعید اما این موقعیت را میشناخت گوشی را نگرفت گفت: شب رفتی خونه از رو جعبه اش نگاه کن بگو
غزل بدون مقدمه گفت: ما داریم میریم
خودش هم نمیدانست چرا یهو اون جمله رو گفت بیشتر میخواست عکس العمل سعید را ببیند. سعید گفت: به سلامتی . از کنار برین فقط
مهتاب یکی دیگر از دخترانی که در فروشگاه کار میکرد پرید وسط و گفت: ابله دارن از تهران میرن شهرستان
غزل از دخالت او عصبانی شد چپ چپ نگاهش کرد. مهتاب بدون اینکه منتظر شود رفت به کارش برسد. سعید گفت: کجا میرین؟
- نمیدونم فک میکنم یزد
-سعید به وضوح ناراحت شد ولی نه آنقدر که غزل را قلقلک دهد انگار بیشتر از بیخبری ناراحت شد تا از دوری خیلی معمولی گفت: آهان
تا عصر آن روز سعید دیگر با غزل هم صحبت نشد. غزل اما از هما عکس العمل نصفه نیمه بسیار خوشحال بود کمی زودتر از کتابفروشی بیرون آمد و به جای اینکه به سمت میدان هفت تیر برود پیاده به سمت خوشحالی فروشی های خیابان میرزای شیرازی رفت
غزل به فروشگاه های سفید و صورتی ای که در خیابان میرزای شیرازی بود میگفت خوشحالی فروشی جایی که میتوانست یه جا شمعی ای عروسکی چیزی برای خودش بخرد
به خانه که رسید کلید انداخت و در را باز کرد با دیدن خونه چنان تعجب کرد که پلاستیک محتوی قاب عکس چینی اش از دستش سر خورد و افتاد. خونه خالی خالی بود فقط چند تا چمدان و جعبه وسط هال بود اعضای خانواده پشت کانتر آشپزخانه نشسته بودند. صدای حسام در خانه خالی اکو شد: بیا غزل جان بیا شام بخوریم منتظر تو بودیم
رو کانتر سه جعبه پیتزا بود