۱۸:۱۷ ۱۳۹۶/۴/۲۸
کلافه و سردرگم بود راه برگشت به روستا رو بلد نبود و هرچند نمیخواست پدرش با این حال و صورت برافروخته ببینتش اما مجبور شد با حسام تماس بگیره
_الو بابا سلام . کجایی میتونی بیای دنبالم؟
_سلام دخترم . تو کجایی ؟
_من ضلع غربی آتشکده وایستادم
_باشه من ده دقیقه دیگه اونجام
غزل تلفن رو قطع کرد و شدیدا خودش رو کنترل کرد که جلوی اشکهای خودش رو بگیره تا پدرش متوجه چیزی نشه .
حسام با پرایدش رسید و جلوی پای غزل نگه داشت . هرچند غزل سعی کرد ظاهره خودش رو حفظ کنه با این حال حسام پرسید: چرا انقدر گرفته ای دخترم؟چیزی شده؟
غزل با این سوال یکم بیشتر خودش و جمع و جور کرد گفت :خب میخاستی چی باشه بابا جون تو شهری که من اخرین بار وقتی دوسالم بوده دیدمش گم شده بودم و راه رو بلد نبودم .
_اشکالی نداره بابا جان بیا ببرمت اگر خریدی چیزی داری انجام بده که وقتی برگردیم روستا دوباره تا شهر اومدن برامون سخت و تقریبا دوره
_نه بابا حوصله ی خرید ندارم ،بریم خونه
_چرا حوصله نداری بیا بریم حالت جا میاد .... و در میان اصرار غزل برای رفتن به خونه پدر راهش رو به سمت بازار کج کرد ...غزل سرش و رو به شیشه ماشین تکیه داده بود با نگاه غمگینش مغازه ها و مردم رو تماشا میکرد که یه لحظه چشمانِ غزل از تعجب باز شد و در حین حرکت ماشین در یک آنی سعید رو دید که کلید انداخته بود به در یک خانه ... حسام که متوجه عوض شدن حالت غزل شده بود پرسید :چی شده چی دیدی چرا انقدر ترسیدی؟
غزل به لکنت افتاد و گفت هیچیی ...نترسیدم که ...چیزه ... من یه نفرو دیدم خیلی شبیه معلم کلاس اولم بود بابا
_آهان من فکر کردم از چیزی ترسیدی ...
غزل اما شدیدا در فکر فرورفته بود و به حرف سعید می اندیشید 😆 که گفته بود توی یزد فقط خونه دانشجویی دوستش رو میشناسه . پس این خونه ی کی بود که سعید کلیدش رو داشت و در حال وارد شدن به اون خونه بود؟؟