خانه
292K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۵۵   ۱۳۹۶/۵/۸
    avatar
    کاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    غزل تا این حرف رو شنید پله ها رو چندتا چندتا پرید و خودش را به حیاط رساند. مینو که شک و ترس گیجش کرده بود سعی کرد جلوی غزل را بگیرد اما حتی نتوانست اسم او را صدا بزند و غزل خودش را به وسط کوچه رساند و با حالتی خشمگین و ملتهب داد زد خدیجه؟ خدیجه چه بلایی سرش اومده؟
    مادر خدیجه که او را دید با حالتی مسخ شده، چشمان پر از نفرتش را تنگ کرد و گفت : تو خود شیطانی، افریته کشتیش؟ خیالت راحت شد؟ این را گفت و روی زمین نشست و به ناله های خودش ادامه داد : دخترم از دستم رفت، پرپر شد ...
    پدرام با خشم اما با کلماتی انتخاب شده که خشونتش را لو ندهد گفت : عمو جان برو تو درم ببند.
    غزل که حال خود را نمیفهمید اما این کلمات رویش اثر کرد و بی پرسشی عقب عقب داخل ساختمان شد و در بست.
    خانم های همسایه زیر بغل مادر خدیجه را گرفتند و او را به خانه بردند. پدر خدیجه و آقا مرتضی که حکیم شهر بود و او را دکتر صدا میزدند با عجله داخل خانه آنها شدند.
    پدرام هم وارد حیاط خانه خدیجه شد ...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان