وارد خانه شد و از اونجایی که تو خونه پدرام دیگه اتاق مخصوص خودش رو نداشت گوشه ای از هال بدون تشک یا زیر اندازی دراز و کشید و به خدیجه فکر کرد به اینکه خدیجه دختری نبود که خودکشی کنه خدیجه پر از شور و هیجان بود و از همه مهمتر عاشق بود عاشق پسره هاشم ... رامین شاهپوری ! همینکه یاد اسم و فامیل اون پسر افتاد با حرفهایی که از پدرام شنیده بود برق از چشماش پرید و در کسری از ثانیه از شدت هیجان بلند شد و نشست
_وای خدای من پسری که خدیجه دوست داشت و پنهانی باهاش رابطه داشت از دشمنهای خونی خانوادگیشون بوده ...چرا در این مورد چیزی به من نگفته؟
مینو با صدای زمزمه غزل بیدار شد و گفت
_غزل چرا داری با خودت حرف میزنی؟دخترم بعد از فوت خدیجه خیلی پریشون شدی ...خواهش میکنم اروم باش و موضوع رو به خودت ربط نده
غزل که از پیچیدگی این همه موضوع اشفته و داغون بود و میترسید بلایی سره خودش و خانواده ش بیاد سعی کرد وانمود کنه که ماجرا رو رها کرده و به مادرش اطمینان داد که دیگه ب این جریان فکر نکنه.
فردا صبح وقتی غزل از خواب بیدار شد یک پیام داشت گوشی رو باز کرد سعید بود : خوبی ؟چیکار میکنی ؟اونجا اوضاع چطوریه؟ مشکلی نیست؟اتفاق خاصی نیفتاده؟!!!
غزل جواب داد: تو هم فقط قبل از مصیبت و بعد از مصیبتهایی که سره من میاد یادممیفتی و بعدش نابود میشی تا مصیبت بعدی.
اینبار پیام با فاصله خیلی کوتاهی برای غزل اومد: چه مصیبتی؟چیشده ؟ دقیقا برام توضیح بده اونجا چ خبره ؟
غزل با خودش فکر کرد این سعید چرا انقدر سوال میکنه انگار میخاد از چیزه خاصی با خبر بشه . پیامی هم که داده همش پر از سواله . به هر حال غزل سعی کرد خوشبین باشه و سعید رو به قضایای روستا ربط نده ولی به خاطره اینکه دل خوشی هم از سعید نداشت پیام اخرش رو بدون جواب گذاشت .....
با خودش فکر کرد امروز اولین کاری که میکنم اینه که یواشکی برم پیش
پوریا ...(تنها کسی که در این روستا با غزل ارتباط دوستانه داشت ) تا ببینم اینروزا متوجه چیزه مشکوکی از نشده بود